پایان تلخ ...
من باورم به دیوانهبازی بود. به اینکه گاهی از اصل واقعیت در بیاییم و برویم خودمان را در اصل لذت غرق کنیم. آن هم منی که اینقدر در تنگنای اصول شخصیام گرفتار هستم. احساس میکردم که میشود ساعاتی قانونهای دنیا را کنار گذاشت. میشود معشوق را در ایستگاه مترو بوسید و با احتمال ثبت تصویر خودت روی دوربین مداربستهی ایستگاه در حالیکه دستت را دور گردناش انداختهای، دلهرهای لذتبخش زیر پوستت بدود. میشود یک روز از خانه فرار کرد و شب دوباره برگشت. و تمام طول روز به این فکر کرد که «چهقدر حضورت در این دنیا قابل لمس است؟». میشود مشکلات را پرت کرد گوشهای. آنوقت دنیا قابل تحمل میشود، آنوقت انگار اندکی سکان کشتی را به دست گرفتهای، آنوقت احساس بودن بهت دست میدهد. میبینی که بهجای همراهی با دنیا، دنیا دارد همراهیات میکند. همهی آن بیرون رفتن های مهیج، آن تجربههای آمیخته به خطر، آن بوسهها، آن یواشکیهای شیرین را که پیش از این پشت سر گذاشتهام برای همینها بوده. برای جدا شدن از صلبیت سخت و غیرقابل انعطاف روزمره. برای درک هستیِ خودم در حباب تنگ دنیا. دشواریها، همیشه هستند، من نه.
اما اشتباه میکردم. و متاسفم که دیگر هیچجایی برای لذت بردن، تبریک گفتن و سرخوش بودن باقی نگذاشتهام و نه کلمهای. ابداً هیچ کلمهای.