نغمهی غمگینِ انگشتها
از دویدن ها هرچه بنویسم کم است. از آدم هایی که تا متوجه شدند برای بودن در کنارشان میدوی، یا جای خالی دادند و جایی دور از معرض دیدت پنهان شدند یا با سرعتی بیشتر از تو دویدند تا دورتر شوند و دستت بهشان نرسد. غم انگیز نیست؟ ماجرای چوبی که میخوری به تاوان باهم بودن ها؟ روزهایی که پس زده میشوی به جرم اینکه طرف فهمیده است، دوستش داری و میخواهی دلش را کنار دلت بگذاری. به جایی میرسی که اشک نمیریزی از این بی رحمی ها فقط صدای شکستن دلت را میشنوی و احساسی که هنوز درگیر است و خواهان باهم بودن. دیگر اشک نمیریزی و بغض میگذاری روی بغض و با خودت میگویی از بعضی آدم ها نمیشود گذشت حتی اگر برای داشتنش بدوی و او برای نداشتنت!
پینوشت:
آدم ها رنگ دارند. از کنارشان که رد می شوم با دقت نگاهشان می کنم، آدم ها هم رنگ دارند و هم بو. وقتی همدیگر را دوست دارند خوش رنگ تر و خوشبو ترند. خسته و نالان و عصبانی که باشند، بدرنگ و بدبو اند. آدم های شاد و غمگین اما رنگشان مثل هم است با این تفاوت که طعم بوهایشان یکی نیست; شیرین و تلخ.
از کنار خیابان رد می شدم و خودم را توی شیشه مغازه ها و پنجره ی رفلکس خانه ها نگاه می کردم. عجیب بود. هیچ کس را ندیدم. کیف دستم را زمین گذاشتم و جلوی دری با شیشه رفلکس ایستادم. با دقت به خودم نگاه کردم. نبودم. هیچ جا نبودم. درخت های پشت سرم و خانه ها و بچه هایی که وسط کوچه فوتبال بازی می کردند بودند اما من نبودم. کیفم را برداشتم و به راه افتادم. دیگر نه رنگ داشتم و نه بو.
پینوشت۲: در تاریخ ۱۳ - بهمن - ۱۳۹۷ یکی از طرفین پایان تلخ را برای این عشق و علاقه رقم زد و این رابطه حتی با الکتروشوک بسیار قوی هم نمیتونه احیا بشه!
این بلاگ سالیان سال خواهد ماند تا افسوس و اندوه طرفین را دوچندان کند.
خدانگهدار تک مخاطب این بلاگ!
چه روزگار غریبیست بعد رفتن تو بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
تو نیمه دیگر من نیستی تمامه منی
سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیست شکسته در دله خود صورت جوان مرا
چقدر ساده بهم ریختی روان مرا بریدو غصه ی دل کندنت امان مرا
قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد به هر زبان بنویسند داستانه مرا
گذشتی از منو شبهای خالی از غزلم گرفته حسرته دستان تو جهانه مرا