انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

درباره بلاگ

پیرزن‌هایی در هزارویک شب هستند که آدم‌های عاشق را به وصال می‌رسانند. البته این‌ها فرق دارند با پیرزن‌های مکاری مثل ذات‌الدواهی در حکایت ملک نعمان‌. این پیرزن‌ها با چند سکه چنان عزم‌شان را در وصلت عاشقان جزم می‌کنند که حتی سرنوشت هم کوتاه می‌آید و تقدیر عوض می‌شود. اگر چند تا از همین پیرزن‌ها توی شهر بودند، بین دستفروش‌های مترو، در شلوغی بازار، میان روزمرگی دیگران چقدر خوب می‌شد. آن وقت لابد آدم‌هایی مثل شمس‌النهار و علی بن بکار هم پیدا می‌شدند که شب و روز در عشق هم تب کنند. حتماً روزی چند بار در شعف چشم‌هایی که برای هم برق می‌زدند ما هم به زندگی امیدوار می‌شدیم و چیزهایی را باور می‌کردیم که حالا به رؤیا و به خیال می‌مانند. راستش شهر ما به قصه‌های عاشقانه نیازمند است و این را نمی‌شود در هیچ روزنامه‌ای آگهی کرد.

۰۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۲

خیالبافیها ۱۱

من و تو خانه ای داشتیم در رشت. خانه ای با پنجره های بزرگ ِ چوبی و دو بالکن؛ بالکنی رو به خیابان و بالکنی رو به پارک پشت ِ خانه.  پایین خانه مان، رستوران مان بود. رستورانی با غذاهای خوشمزه و چهار تا میز ِ گرد چوبی. مشتری هایمان  مدت ها بود که مثل خانواده مان شده بودند. مرغ ترش می پختیم، قرمه سبزی و قیمه سیب زمینی و زرشک پلو با مرغ و میرزا قاسمی با پلو. صبحانه هم املت و نیمرو داشتیم و پنیر و گوجه و خیار. شام نداشتیم. از عصر تعطیل می شدیم تا روز بعدی. و عصر، دست توی دست هم، به میدان اصلی می رفتیم و بستنی می خوردیم یا چای می نوشیدیم. قدم زنان به پارک پشت خانه می رفتیم و روی نیمکتی می نشستیم و به درخت ها زل می زدیم. همانطور که رطوبت هوا روی پوست مان می نشست، تو سرت را روی شانه ام می گذاشتی و ازم می خواستی برایت داستان بخوانم. یکی از آن داستان ها که درباره خانه ی بزرگ مان بالای تپه ای رو به یک اقیانوس بود. خانه ای سفید با در و پنجره های آبی رنگ. داستان که تمام می شد، باز دست در دست، بر می گشتیم خانه و شام ساده ای برای خودمان درست می کردیم و قهوه درست می کردیم و صدای بنان را پخش می کردیم و می نشستیم کنار میز ِ رو به پنجره.

آن وقت بود که بهت می گفتم احساس می کنم دوربین ِ درونم، دارد ازم فاصله می گیرد و من و تو را توی یک صحنه فیلم نشان می دهد. انگاری که داریم یک فیلم تماشا می کنیم اما آنقدر غرق فیلم شده ایم که رفتیم توی فیلم.

همان موقع بود که به صحنه، پیرمردی که به درختی توی پارک پایین تکیه داده بود، اضافه می شد. پیرمردی که ساز دهنی اش را گرفته بود و داشت " بهار دلنشین " را می نواخت.

من سیگاری روشن می کردم و پُکی می زدم. تو زل ِ من بودی اما چیزی نمی گفتی و می گذاشتی چشم هایت حرف بزنند.

دست هایت را می گرفتم. باد نرم و خنکی از پنجره می آمد توی خانه و به صورت مان می خورد.

من و تو، خانه ای داشتیم در رشت و در آن لحظه، شبیه یک نقاشی بودیم که توی یک قاب چوبی، جا گرفته بودیم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۰۳
زهرا اشرفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی