احتمالا جزایر اقیانوسیه هم شبیهِ توست!
لندن را ندیده ام، پاریس را، سوییس را، اسپانیا را، میلان را، اما بی شک همه ی این ها هم در و دیوارها و کافه ها و سنگفرش هایشان شبیهِ توست! احتمالا جزایر اقیانوسیه هم شبیهِ توست! خیابان هایی که با تو قدم نزده ام شان، ساختمان هایی که هنوز ساخته نشده اند هم شبیهِ توست! این شهر، این کُره، راه شیری، شبیهِ توست! و دیوانگی نیست، دلیل واضح و قانع کننده ای دارد: ببین تو مغزم را قرق کرده ای؛ خب!؟ و هرچه که می بینم از مردمک و عنبیه و قرنیه و شبکیه ی چشم هایم اول به مغزم باید مخابره شود تا بتوانم ببینم دیگر!؟ مگر نه!؟، و هرچه که به آنجا مخابره می شود اول به تو آمیخته می شود و بعد دیده می شود! هیچ هم نیازی به اینکه با تو از این دیده ها خاطره ای داشته باشم نیست!، همه چیز بی رحمانه شبیهِ توست! تو مغزم را قرق کرده ای و سیستم کار کردنش را زده ای به هم ریخته ای! تازه هرچه می شنوم هم همینطور، هرچه می خورم هم،... و دیوانگی نیست، اما دیوانه کننده چرا!! همه چیز به مغز من، همه چیز به قلمرو جدید تو، منتهی می شود! راستی قلمرو جدیدت را به قصدِ محض دیوانه کردن من انتخاب کرده ای؟ یا همینطوری اتفاقی گذارت افتاد و ماندگار شدی!؟...