در جهانی که دیوانگی را به رسمیت نمیشناسند
در جهانی که دیوانگی را به رسمیت نمیشناسند، تو بیا و دیوانگی را با صدای بلند فریاد بزنیم. اینکه میشود مدام درد کشید بحثی ندارد. اینکه میشود مدام حرکت خون را در بدن کُند کرد، چگونگی ندارد؛ من اما از روزهایی حرف میزنم که انتظار، حکم بود. من اما به حرمت شبهایی که دلتنگیاش بیچاره بود، بی چاره بود، از انتظاری حرف میزنم که حکم بود. میشود حکم را تغییر داد؟ میشود لابد. میشود که حالا دارم با صدای بلند دیوانگی را صدا میزنم. بروم بایستم در کدام ارتفاع شهر این بار؟ بروم دل بدهم به کدام اتوبان که گم شوم، که پیدایم کنی؟ غروب شاعرانه است. غروب همانقدر که شاعرانه است، دلهرهآور است. ترس هم دارد آغاز شبی که نمیدانی قرار است کدام کابوس پا به تنهاییات بگذارد. دل بده به دلی که دل به دیوانگی داده، شاید انتهای کابوس ختم شود به نوری که روی پلکهای بسته افتاده. شاید صبح، شروع صبحی تازه باشد، صبحی تازه، صبحی به واقع، به غایت، از جان تازه. در جهانی که دیوانگی را به رسمیت نمیشناسند، بیا جهانی بسازیم تا مغزِ استخوانش دیوانه.