من که منم باشد ...
داغ... ظهر... صلاة... اذان ... در این داغی ظهر... گرم ... داغ ... مثل داغی من... تو... تو در من... اذانِ من... از آنِ من... بوسه ات... می بوسی ام... داغ مثل ظهر... می بوسی ام تا پوسته ام فرو بریزد. تا پوست بیندازم... رها شوم از این پوستینی که کِش می آید مثل لایه های آسفالت صلاة ظهر. کِش می آیم. قوس می خورم ... پوست می اندازم تا دلی که لابه لای پوستین پنهان شده، بشکافد... بشکافم... کافم... کاف... کافه.. کافه ی دستان بلندت که پیچ می خورد دور من. قهوه... قهوه ی قهوه ای به رنگ چشمانت.. نگاهت سبک.. پرواز در نگاهت... بال می خورم... پرت می شوم... پرت می شوم تا اعماق تنت... تا اعماق سینه ات ... به دریا می زنم... به موج می خورم... به صخره می کوبم... وحشی می شوم تا پوست بیندازم... پوست می اندازم. من می شوم تا منم را ببینی. منی که باید رها شود. رها شود به بازوی آسفالت کِش آمده ی صلاة ظهر.