انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

درباره بلاگ

پیرزن‌هایی در هزارویک شب هستند که آدم‌های عاشق را به وصال می‌رسانند. البته این‌ها فرق دارند با پیرزن‌های مکاری مثل ذات‌الدواهی در حکایت ملک نعمان‌. این پیرزن‌ها با چند سکه چنان عزم‌شان را در وصلت عاشقان جزم می‌کنند که حتی سرنوشت هم کوتاه می‌آید و تقدیر عوض می‌شود. اگر چند تا از همین پیرزن‌ها توی شهر بودند، بین دستفروش‌های مترو، در شلوغی بازار، میان روزمرگی دیگران چقدر خوب می‌شد. آن وقت لابد آدم‌هایی مثل شمس‌النهار و علی بن بکار هم پیدا می‌شدند که شب و روز در عشق هم تب کنند. حتماً روزی چند بار در شعف چشم‌هایی که برای هم برق می‌زدند ما هم به زندگی امیدوار می‌شدیم و چیزهایی را باور می‌کردیم که حالا به رؤیا و به خیال می‌مانند. راستش شهر ما به قصه‌های عاشقانه نیازمند است و این را نمی‌شود در هیچ روزنامه‌ای آگهی کرد.

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۰

آرزوهای ساده ی محال!

لازم است که دوباره بگویم!؟ دوباره بگویم که ما غلط کردیم!؟؟ ما با بربادرفته و دزیره و کازابلانکا و سیندرلا دیدن، ما با مصدق و پناهی و فروغ و شاملو خواندن غلط کردیم! ده سالگی سن شعر خواندن نیست؛ اصلا هیچ سنی سن خواندن نیست!!... ما هر کاری که کردیم غلط کردیم!... در جهان بارانی نیست برای رویاندنِ بذر این رویاها که در دل کاشته ایم!!... آه آلبر کامو، "آدم ها می میرند، و خوشبخت نیستند!" خوشبختی راحت ترین کار دنیاست، ما اما بلد نیستیم! ما بلد نیستیم عاشقی کنیم... ما میلیاردها سال است که مرگ های زیادی را به چشم می بینیم و هنوز همه مان خیال می کنیم عمر جاوید داریم!... ما میلیاردها سال است که خیال می کنیم کسی بهتر در راه است... و از کنار هم می گذریم... ولی هیچ معجزه ای به لطفِ گذرِ زمان در راه نیست! ما باید همین امشب عاشق شویم... دقیقا همین امشب... و نهال شکننده اش را که به هر بادی خم می شود را هر صبح با بوسه ای آب بدهیم!... ما بلد نیستیم! ما بلد نیستیم ترانه های کلاسیک جهان را زندگی کنیم...! ما هر کاری که کردیم غلط کردیم! لازم است دوباره بگویم!؟ دوباره بگویم که دلم می خواست صدها سال پیش، بی هیچ بذر آرزویی در روستای پرتی متولد میشدم و تا به حال هم مرده می بودم!؟... زندگی با اینهمه بذری که از تو در دلم کاشته ام، در دوره ای که تو عاشق نمی شوی، کسی عاشق نمی شود، بدترین بلایی بود که می توانست سر من بیاید!... لعنتی بیا فرانک سیناترا را قدم بزنیم... بیا تمام باران های اولین پاییزِ پیش رو را قدم بزنیم... پدر می گوید: بمیرم برای آرزوهای تا به این حد کوچکت؛ می گوید بمیرم برای آرزوهای ساده ی محالت!...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۲۸
زهرا اشرفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی