از گوشه ی چشمانت قطره اشکی روی صورتت می لغزد . در جستوجوی حرفی تازه به ظرف های میوه پناه آورده ای . چنگال را در سیب فرو می کنی و به به سمت من میگیری اش . به چشمانت نگاه می کنم . ترس لا به لای خطوط عمیق صورتت پنهان است . هر بار که موهایت را دست می کشی , مشتی موی سفید را توی خانه پرت می کنی . دیگر از آن لب های باریک و بی نهایت سرخ ت خبری نیست . آویزان است و بی رمق... لب هایت را می گویم . مدت هاست که از خشکی زیاد پوست پوست شده است . از درز دیوار ها سوز می آید و آتش شومینه زرد آبی می سوزد . گربه ی مریضمان بی تابی می کند . انگار او هم حرف های نیمه تمامش را برای آخرین روزهای سال گذاشته است . سرفه های وحشتناکی می کنم . بی آنکه از جایم بلند شوم و آبی بنوشم سرفه می کنم . من پیرمردی بد اخلاق که با لگد به شکم گربه میزنم تا ناله هایش را ادامه ندهد . تو یک پیرزن غُر غُرو که مرا سرزنش می کنی . آه خدای من ...من هرگز این را نمیخواستم ... من هیچوقت نخواستم کنار شومینه بنشینیم و پیری همدیگر را تماشا کنیم . در درون من کسی هست که نمیخواهد با تو پیر شود لعنتی ..
بیهوده سیب ها را چنگال نزن . زندگی در گلویم گیر کرده است . بیهوده به سیب ها چنگال نزن . پرتقال ها را پر پر نکن . بگذار این ثانیه های آخر بوی مرگ را بمکیم . دستمالی بیاور و روی این قاب عکس های خاک گرفته بکش . به حمام برو . از اتکلن های جوانی ات بزن . از همانی که بیشتر دوست داشتم . قهوه ای دوباره دم کن . لباس هایت را آهسته آهسته از تنت جدا کن و به آغوشم بیا ... با هم دوئل می کنیم تا یکی مان کشته شود . من نمیخواهم با تو بیش از این پیر شوم .چنگال را در سیب فرو می کنی و به سمت من میگیری اش . به چشمانت نگاه می کنم . این منم ! خوب نگاه کن . من امشب زود تر از تو میمیرم .
از گوشه ی چشمانت قطره اشکی روی صورتت می لغزد .