انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

درباره بلاگ

پیرزن‌هایی در هزارویک شب هستند که آدم‌های عاشق را به وصال می‌رسانند. البته این‌ها فرق دارند با پیرزن‌های مکاری مثل ذات‌الدواهی در حکایت ملک نعمان‌. این پیرزن‌ها با چند سکه چنان عزم‌شان را در وصلت عاشقان جزم می‌کنند که حتی سرنوشت هم کوتاه می‌آید و تقدیر عوض می‌شود. اگر چند تا از همین پیرزن‌ها توی شهر بودند، بین دستفروش‌های مترو، در شلوغی بازار، میان روزمرگی دیگران چقدر خوب می‌شد. آن وقت لابد آدم‌هایی مثل شمس‌النهار و علی بن بکار هم پیدا می‌شدند که شب و روز در عشق هم تب کنند. حتماً روزی چند بار در شعف چشم‌هایی که برای هم برق می‌زدند ما هم به زندگی امیدوار می‌شدیم و چیزهایی را باور می‌کردیم که حالا به رؤیا و به خیال می‌مانند. راستش شهر ما به قصه‌های عاشقانه نیازمند است و این را نمی‌شود در هیچ روزنامه‌ای آگهی کرد.

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۳:۱۲

حالا نیست که نیست!

بدیش این بود که وقتی نبود، من حتی با نبودنش هم بودم. یعنی اینکه وقتی به این نتیجه رسیدم که دیگر واقعاً نیست، از خودم می پرسم: نیست؟ خب حالا چه کار کنیم؟ و همین شد که یک عالم کار لیست کردم و شروع کردم به انجام دادنشان. که خب نیست! حالا غصه اش را بخورم؟ قرار نیست که تا ابد نباشد. یعنی می خواهم بگویم نبودنش هم با من بود. وقتی کاری می کردم که قبل از نبودنش انجام نداده بودم به خودم می گفتم: خب دیدی نبودنش هم بد نیست؟ یعنی می خواهم بگویم نبودنش هم به اندازه ی بودنش خوب بود. حالا نیست که نیست!

زهرا اشرفی

از گوشه ی چشمانت قطره اشکی روی صورتت می لغزد . در جستوجوی حرفی تازه به ظرف های میوه پناه آورده ای . چنگال را در سیب فرو می کنی و به به سمت من میگیری اش . به چشمانت نگاه می کنم . ترس لا به لای خطوط عمیق صورتت پنهان  است . هر بار که موهایت را دست می کشی , مشتی موی سفید را توی خانه پرت می کنی . دیگر از آن لب های باریک و بی نهایت سرخ ت خبری نیست . آویزان است و بی رمق... لب هایت را می گویم . مدت هاست که از خشکی زیاد پوست پوست شده است . از درز دیوار ها سوز می آید و آتش شومینه زرد آبی می سوزد . گربه ی مریضمان بی تابی می کند . انگار او هم حرف های نیمه تمامش را برای آخرین روزهای سال گذاشته است . سرفه های وحشتناکی می کنم . بی آنکه از جایم بلند شوم و آبی بنوشم  سرفه می کنم . من پیرمردی بد اخلاق که با لگد به شکم گربه میزنم تا ناله هایش را ادامه ندهد . تو یک پیرزن غُر غُرو که مرا سرزنش می کنی .   آه خدای من ...من هرگز این را نمیخواستم ... من هیچوقت نخواستم کنار شومینه بنشینیم و پیری همدیگر را تماشا کنیم . در درون من کسی هست که نمیخواهد با تو پیر شود لعنتی ..

بیهوده سیب ها را چنگال نزن . زندگی در گلویم گیر کرده است . بیهوده به سیب ها چنگال نزن . پرتقال ها را پر پر نکن . بگذار این ثانیه های آخر بوی مرگ را بمکیم .  دستمالی بیاور و روی این قاب عکس های خاک گرفته بکش . به حمام برو . از اتکلن های جوانی ات بزن . از همانی که بیشتر دوست داشتم . قهوه ای دوباره دم کن . لباس هایت را آهسته آهسته  از تنت جدا کن و به آغوشم بیا ... با هم  دوئل می کنیم تا یکی مان کشته شود . من نمیخواهم با تو بیش از این پیر شوم .چنگال را در سیب فرو می کنی و به سمت من میگیری اش . به چشمانت نگاه می کنم . این منم ! خوب نگاه کن . من امشب زود تر از تو میمیرم .

از گوشه ی چشمانت قطره اشکی روی صورتت می لغزد .

زهرا اشرفی
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۷

جور دیگری که نمی شود...

بیا هر دوتامون به خدا اعتقاد داشته باشیم. بعد دعا کنیم از ته قلب. بعد ایمان داشته باشیم که دعاها اجابت می شوند قطعاً و خدا حتماً سرنوشت رو جوری می نویسه که تو بشوی زنِ زندگیِ من و من بشوم مرد زندگی تو. اون وقت، وسطِ همه ی چیزهایی که اسمش زندگی است و اسمش رویاست و اسمش فانتزی است و اسمش هزار چیز دیگه است، من برات لوبیا پلو با گوشت می پزم. تا ذوق کنی و بگی: اینو از کجا یاد گرفتی؟!

زهرا اشرفی
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۳:۱۴

دریایی از من...

این رابطه برای حرکت

سوخت می خواهد

از نوع ترکیبی! 

یک قطره از تو

دریایی از من...

زهرا اشرفی