مخاطب
اولین بار که فهمیدم مخاطب جمله اش من هستم
احساس کردم قلبم انرژی مضاعفی دارد ...
خون توی بدنم جریان تازه ای یافته ...
نمیدونم... فقط می دانم ای کاش من همیشه مخاطب تمامی جمله هایش می بودم
اولین بار که فهمیدم مخاطب جمله اش من هستم
احساس کردم قلبم انرژی مضاعفی دارد ...
خون توی بدنم جریان تازه ای یافته ...
نمیدونم... فقط می دانم ای کاش من همیشه مخاطب تمامی جمله هایش می بودم
شدم مثل این جوون های 15-16 ساله که اولین باره دارن عشق رو تجربه می کنند ....
دائم با محبوبشون صحبت می کنند ...
دائم حواسشون به اون هست ...
شدم مثل این جوون های 15-16 که تازه وقتی برای اولین بار می شنوند دوستت دارم... لپ هاشون سرخ می شه ... لبخند می زنند ویا شاید قهقه ....
شدم مثل این جوون های 15-16 ساله که دنیای خودش رو فقط در محبوبشون میبیند فارغ از همه عالم .... فارغ از تمام تفاوت ها و سختی ها ....
شدم مثل یه جوون 15-16 ساله که فقط قلب و احساسش کار می کنه ... عقلش نه ...
شدم مثل یه جوون 15-16 ساله ....
ولی با 13-12 سال اختلاف ...
انگار این مدت زندگی نمی کردم...
انگار اصلا حیات نداشتم...
شدم مثل یه جوون 15-16 ساله....
برای اولین بار فرشته کوچکمان پا به خانه گذاشت .
پدر ، تمام مسیر ورود تا اتاق خواب را با گل های قرمز و سفید و آبی زینت داده بود .
فرشته کوچولو،در آغوش پدر،با آرامش و ناز ، آرمیده بود .شاید چون میدانست پدر و مادر ، چه عاشقانه و بی صبرانه، منتظر ولادت ثمره عشقشان بودند...
مادر وقتی چشم گشود ، چشمهای مهربان و نگران همسرش را کنار تخت دید که عاشقانه و مضطرب نگاهش میکردند.دوچشمانی که مادر،بیش از هرچیز دراین دنیا ،دوستشان میداشت.
مادر -آری آخر او مادر شده بود - خسته از رنج تولد فرزندشان،میخواست تمام عشقش را از روزن چشمانش به پای محبوبش بریزد .
و همسر چه عاشقانه، مادر و فرزند را مینگریست .
پدر به آرامی دخترک را در آغوش کشید و در گوشهای کودک شان، اقرار به وحدانیت خدا کرد
الله اکبر،اشهد ان لا اله الا الله ...
اذان و اقامه ...
جمعه ی ساکت، جمعه ی کسالت، جمعه ی طولانی، جمعه ی خستگی، جمعه ی گیج، جمعه ی مثل همیشه؛ از روی تخت که بلند شدم حس کردم سرماخوردگی من را در آغوش گرفته، از سکوت خانه ترسیدم، یک لیوان آب جوش را با یک بسته سوپ آماده الیت مخلوط کردم، یک نخ سیگار کشیدم، یک لیوان چای غلیظ خوردم، دو عدد سرماخوردگی بزرگسالان خوردم، لباسی گرم را تن کردم، پتو را دور خودم پیچیدم، پشت پنجره نشستم و خمیازه کشیدم، در حالی که گوش هایم داغ شده بود و پیشانی ام از شدت تب عرق کرده بود؛ فکر کردم به این که سرماخوردگی چقدر می تواند غم انگیز باشد، مثل اندوهِ سرد یک زمستان بی برف؛ مثل این که چرا در این لحظات تو نیستی که دست هایت را بگذاری روی پیشانی داغم و بگویی که خوب می شوم .. برایم چای بیاوری، چند صفحه کتاب بخوانی و من را بغل بگیری ...
در چین سیل آمده ، عراق را آتش زدند ، همه ی هواپیما های مسافر بری سقوط کرده اند ، دنیا خرابه شده ست ، جنگ است ، غارت است ، قهر است
پرده ها را بکش ، بنشین ، و از عشق بگو ....
الامان از لب های تو که بوسه را به غایت دانسته ست. داشتم میرفتم که دست های تو نجاتم داد . که دست هایت تکانم داد از خاب بیحوصله بعد از ظهر توی کوپه ام . و دست های تو تکانم داد از منظره ی رو به رو از زمین تنها ، آسمان تنها . و دست های تو مرا رقصاند میان کوپه آهنی ، ریل های آهنی و نگاه های آهنی
با انگشتت روی پشتم نوشی ' دست های تو انتهای ویرانی ست ' و بعد یک تونل .
قطار نزدیک ساحل شد ، از آب های سبز گذشت ، از همه شب ها گذشت ، و از روی گردن من...
بوی عود تمام خانه را برداشته بود. تکّه هایی از آفتاب بعد از ظهر، روی میز غذاخوری افتاده بود و باد خنک بهاری، از لای پنجره خودش را به پرده می رساند و آنرا می تکاند. از ته کوچه صدای موزیک می آمد. انگار که یکی توی ماشین اش تصنیفی گذاشته بود و صدایش را بالا برده بود.
رفتم آشپزخانه و با به لیمو و دارچین برای خودم چای درست کردم. سیگاری از بسته ی آبی رنگ در آوردم و آتش زدم. پنجره را بیشتر باز کردم و خم شدم و زل زدم به کوچه. معلوم نبود صدا دقیقا از کجا و از کدام ماشین می آمد. تک و توک آدمی بود که از کوچه می گذشت؛ جعبه شیرینی به دست یا دسته گل به دست، با لباس های اتو کشیده و برّاق و تر و تمیز. اما هر چه چشم می گرداندم، جایی که صدای موزیک ازش می آمد را پیدا نمی کردم.
سیگار را خاموش کردم و لیوان چایم را برداشتم و برگشتم طرف پنجره. باید می فهمیدم صدا مال کدام ماشین بود. خرجش هم چیزی نبود جز اینکه چند دقیقه ای دم ِ پنجره می ایستادم.
درخت ها داشتند جان می گرفتند و حسابی شفّاف بودند و توی باران های گاه و بیگاه، خیس و درخشان می شدند. فصل ها می آمدند و می رفتند و اگر آدم حواسش نبود، زمان به یک دایره تبدیل می شد. همیشه فکر می کردم یک سال با چهار فصلش، شبیه یک مربع است که اگر حواسم به زندگی نباشد، سرعت گذر ِ فصل ها زیاد می شود و زیاد می شود و دیگر مربع، مربع نیست و به خاطر سرعت خیلی زیاد به یک دایره تبدیل می شود. دایره ای که همه جایش شبیه به هم است و هیچ جایش با جای دیگر فرقی نمی کند. ولی اگر آدم چشم هایش را باز می کرد و همه چیز را می دید – چشم چرانی ؟ - سرعت کم میشد و مربع، مربع می ماند و حتا شاید به مکعب مربع تبدیل می شد.
چایم را سر کشیدم. صدا هنوز قطع نشده بود. کنجکاوی ام اینقدر بالا زده بود که تحمّل نکردم و لباس تنم کردم و رفتم پایین. هر جور بود باید می فهمیدم صدا مال کجاست. کوچه را به سمت راست رفتم تا ته. از صدا دور شدم. برگشتم و کوچه را سمت چپ رفتم. به ته کوچه که رسیدم، خودم را دیدم که توی ماشین نشسته بودم و صدای موزیک را بالا بُرده بودم و توی کیف بودم از هوا و صدا. من آنجا چه کار می کردم ؟ خیالاتی شده بودم ؟ راهم را گرفتم به برگشتن. به ساختمانمان که رسیدم، سرم را بالا گرفتم و خودم را دیدم که پشت پنجره ایستاده ام و لیوان چای دستم گرفته ام و زل زده ام به کوچه. دیگر قید ِ بالا رفتن را زدم. کوچه را رفتم تا خیابان اصلی. روی نیمکت آبی رنگ ِ کنار خیابان نشستم و خیره ماندم به خیابان. هنوز داشت صدای بنان می آمد. کمی که گذشت صدا نزدیک و نزدیک تر هم شد حتا. خودم را دیدم که پشت فرمان نشسته بودم و خودم روی صندلی ِ کنار راننده نشسته بودم و دختری هم بود که روی صندلی عقب نشسته بود. آمده بودند دنبالم ؟ هر سه صدایم کردند و خواستند که سوار شوم.
دور و برم را نگاهی انداختم و و رفتم روی صندلی عقب، کنار دختر نشستم. چهار نفری راه افتادیم و رفتیم توی جادّه و هر از گاهی می زدیم کنار و چای می نوشیدیدم و آهنگ گوش می کردیم و سیگار می کشیدیدم. به شهرهای مختلف می رفتیم و حتا توی شهرهای مختلف و توی کافه ها، آهنگ می خواندیم و شب ها توی مُتل های جور و واجور می ماندیم و باز سفرمان را ادامه می دادیم.
وقتی برگشتیم خانه، هنوز آفتاب بعد از ظهر روی میز غذاخوری بود و از جمع چهارنفری مان، فقط من و دختر مانده بودیم. پخش را روشن کردم و دختر رفت از آشپزخانه دو تا لیوان ِ چای به لیمو دارچین آورد. عودی روشن کردم و نشستم روی صندلی ِ کنار پنجره. هوا خنک بود و باد ملایمی پرده را می تکاند.
ساعتی از غروب گذشته بود که از کار برگشتم خانه. با شلوار گل گلی و پیراهن سفید بلندش، نشسته بود روی کاناپه و پاهایش را توی دستهایش جمع کرده بود. بغلش کردم. چشم هایش خسته بود اما چمدانش حاضر و آماده کنار در ِ خانه بود.
فلاسک چای مان را هم برداشتیم و سوار ماشین شدیم. اتوبان خلوت بود و بعد از ورودی ِ جادّه چالوس دیگر تک و توک ماشینی بود که می دیدی. صدای موزیک را بالا بردم. ما بودیم و کوه های تاریک ِ اطراف که مراقبمان بودند و جادّه ای که ازش تنها خط ِ نوری از چراغ های ماشین معلوم بود. نه او چیزی می گفت و نه من. فقط دست هایمان بودند که با هم حرف می زدند. و البته صدای آهنگ بود و صدای باد که توی ماشین می پیچید.
تونل کندوان را هم رد کردیم. ساعت نزدیک نیمه شب بود. چراغ های رستوران آبی از دور روشن بود. ماشین را پارک کردم و از پلّه ها رفتیم بالا. هیچکس توی سالن نبود. نشستیم جلوی میزی که رو به پنجره و کوه ها بود. دقایقی بعد، پسری با پیراهن قرمز آمد و ازمان سفارش گرفت.
غذایمان که تمام شد، روی ماشین نشستیم . هوا سرد بود اما ما سردمان نبود. همه چیز شبیه به یک خواب بود؛ به همان لطافت و گنگی و آرامی.
راه افتادیم و هر چه به شمال نزدیکتر می شدیم، بوی دریا و جنگل، بیشتر و بیشتر می شد. چراغ های جادّه فقط خودشان را روشن می کردند اما چراغ های ماشین، هنوز جادّه را با خط باریکی روشن می کرد.
طولی نکشید که به خانه مان رسیدیم. پنجره اتاق را باز کردیم و روی تخت افتادیم. صدای جیرجیرک ها بود و بوی دریا. آفتاب داشت در می آمد. توی بغل ِ هم خوابیدیم.
میشود نگاهت را بِدَوانی توی چشمهایم و آرام بگیرم. پرندهای سرگردان، پرندهای که عادت به پریدن دارد چطور میشود که روی شانههای کسی مینشیند، آرام میگیرد؟ آرام میگیرد. شاید این ضرباهنگ آهستهی نفسهای کسی است که میتواند رامش کند. آرامش کند. بگذار عقربهی کیلومترشمار برای خودش بتازد، اینجا نگاه کسی منتظر ایستاده است که بوی تنش، نفس عمیق است، ایست است، خلاصه شدن در "عجله ندارم" است. حالا زمان خودش را بِدَرَد، به درک.
یک هارد اکسترنال می خواهد!
لحظه هایی از چشــمانت
که در خاطرم
عکـس شدند!
تو را
هر لحظه به خاطر می آورم
بی هیچ بهانه ای
شاید
دوست داشتن همین باشد.
چشمان تو رنگش عسلی نیست
چشمان تو رنگش آبی است مانند اقیانوس پهناور که من قایق دلم را در درونش روانه سازم .... و محو در چشمانت شوم
جایی بنشینیم. رو به رویِ هم. آواز بخوانیم و از آینده حرف بزنیم. از روزهای ِ شیرینی که توی ِ راه اند. از لبخند هایی که قرار است بنشیند روی ِ لب های ِ ما.
از شادی هایی که قرار است اتفاق بیفتد. از جشن هایی که قرار است برقصیم میانشان. جایی بنشینیم و چای بنوشیم. برف ببارد. بخار چای بخورد به صورتمان و گرم شویم. دست هم را بگیریم و گرم شویم. کنار هم قدم بزنیم و گرم شویم. برای ِ هم شعر بخوانیم و گرم شویم و دوباره جایی بنشینیم. از غصه های ِ زندگی برای ِ هم قصه ی هزار و یک شب ببافیم و من چشم هام را ببافم به چشم هات و دست هامان بافته شود با انگشت هامان و بخندیم که ما همدیگر را داریم. که ما زندگی ِ با هم دیگر را داریم. که ما
شادی ها و غصه ها و غم ها و لبخندها و ترس ها و دلهره ها و ماتم ها و هیجان ها را با هم دیگر داریم..
در واژههایت چه خطابم کردی؟ در واژههایت من گرم بودم بین جهانی که از بازوهای تو کمی کوچکتر بود. بازوهایت خط استوایی ست که دور شانههای من دایرهای میشود قد تصورم از زمین وقتی کوچک بودم. در واژههایت من کجای دلت ایستاده بودم که لبخندم افتاده بود بر خورشیدی که دور چشمت هر ثانیه میچرخید و من در دقیقه، شصت بار دلم گرم میشد. در واژههایت چه قدر خوشبخت بودم وقتی جهان قد کافهای بود که تنها میزش برای من و تو رزرو شده بود. که من از راه برسم و ببینم تو پشت میز ایستادهای با یک کاکتوس. کاکتوس کم میخواهد و بی انتظار میماند. کاکتوس من بی توقع مانده است. در واژههایت من بود و من بودم و من ... صدایم که کردی جنگلی در من رویش کرد. بخوان مرا که صدای تو سبزینهی آن جنگل است.
... کاش میشد فاصلهی چندصد کیلومتری را داد زد برگرد. کاش میشد فهمید زندگی همین خوراک و کتاب و کار و خیابان نیست. زندگی زیر پلکهای توست وقتی به آسمان خیره میشوی.
کاش زندگی از جایی که تو هستی بپیچد دور من. بعد من باشم و تو و یک پیچ خیابان. پاییز هم که آمده باشد و باران هم که در راه است؛ چه اهمیتی دارد حالا پرنده بخواند یا نه؟ ماه بتابد یا نه؟ زندگی در جریان باشد یا نه؟ تو هستی و این یعنی یک پیچ زندگی ...
میگذری
که بگذرم
نگذشتم
هستم
ای رفته دریاب
تنهایی فرسوده شکیبایی را
به آتش کشیده اندیشه را
که در خماری کشت طاقت را
شاید ندانی
کین جام
دیگر سرم گرم نمی کند
آه ای خدا ، اینبار باش
سخت تنهایم . . . حسین . . .
گاهی بگذار من مریض بشوم . سرما بخورم .. سرفه های خشک کنم ، تنم لرز داشته باشد ، سرم تاب بخورد و دلم به هیچ خوراکی میل نبرد ... آنوقت تو بیا ، کلید خانه را آرام به در بیانداز ، روی تختم مرا پیدا کن ، کنار قرص های بی بخار ، حرارت شوفاژ و پنجره ی بارانی بالای سرم .. بعد سوپ درست کن ، لیموهای شیرین را تا قبل از تلخی شان بچپان در گلویم ، پرتقال را با دستان مهربانت چار قاچ کن ، برایم شلغم ها رو شیرین کن ، عسل را با آویشن درآمیز و بد ترین معجون دنیا را با طعم دستهای شیرینت خوشمزه کن ... غر بزن ، ناراحتم شو ، فکر کن که تقصیر توست که سرما خورده ام . سرم داد بزن که چرا این همه سیگار میکشم ، کتابم را به دستم بده و در گیجی و منگی حس شیرین سرما خوردگیم صورتم را به دستانت دعوت کن .. گاهی بگذار مریض شوم .. من هم به جایش همیشه موهایت را شانه خواهم کرد ... به خاطر خدا فقط گاهی گاهی بگذار سرما بخورم ...
- داری میای یه لیوان آب بیار واسم....
چراغ ها خاموش ... لحظه ای بعد یک هوای گرم روی گردن
- فردا خدا کنه یارو قراردادو امضا کنه
یک دست لای موها ...
- دیگه تصمیم گرفتی موهاتو بلند کنی ؟
چشمهایش بسته شده اند. دستش لای موها گم شده اند...
- آخی ، خواب های رنگی رنگی ببینی
صدای خر خر ملایم ... شب هم می خوابد ... رویا ها هم ...
مثلا 12 سال بعد است . صاحب یک شرکت کوچک هستم . اندازه موهای سفید با سیاه برابر شده است . کاری سخت دارم . اما احساس انرژی می کنم . دور رو برم پر شده است از برنامه های کار و پیشرفت و پول .روزها کار می کنم ، عصرها تدریس می کنم . دور و برم پر شده از آدم . آدمهایی که حالا خودم را جور دیگری به آنان معرفی می کنم .... در یکی از روزهای آخر سال هستم . پشت پنجره اتاقم در شرکت ایستاده ام ..باران می بارد و به شیشه می خورد . سیگار دود می کنم . فوت می کنم در هوای سرد و خیس . نم باران به صورتم میخورد . روز پر مشغله ای بوده. خسته ام . به شبی در 12 سال پیش می اندیشم .همه چیز به هم ریخته بود . هیچ چیز سر جایش نبود . تنها و بی کس شده بودم و حالم را هیچ کس نمی فهمید . و زمین را نفرین می کردم که چرا یک هزار نقطه قوت به حساب یک ضعف کوچک نمی رسیدند . درونم خوشحال است که دیگر گذشته است . که حالا همه چیز مدت زیادی است که تمام شده است ...تلفنم زنگ می زند آن طرف خط تو هستی . با صدایی کم رمق اما با عشوه حرف میزنی
- سلام
- سلام ، خواب بودی ؟
- منتظرت بودم که خوابم برد . کی می آیی؟
- دارم کیفمو جمع می کنم . چند دقیه دیگه خونه ام
عشوه صدایت را شدید تر می کنی
- داری می آی باسم خوراکی بخر
لبخند می زنم .صدایت قطع می شود . در دلم آهی از سر شوق می کشم . سر راه ، نرسیده به خانه ، یک بستنی شاتوت میخرم . جاسازی میکنم در کیف . کلید که در قفل می چرخد تو از اتاق بیرون آمده ای . نشان می دهم چیزی برایت ندارم . غر میزنی . کیفم را آنقدر زیرو رو میکنی تا پیدایش میکنی . چشمانت برق می زند ، دوباره فاتح شدی ، هنوز جوانی و پر شور ...
مثلا 12 سال بعد است ، مثلا دنیا عوض شده ، مثلا دوستم داری ...
با نزدیک شدن به انتهای شب فاصله من با پنجره کم می شود . سیگاری به دست می گیرم و در میان صدای خُر خُر برنامه های شبانگاهی رادیو ، به خانه های هنوز روشن ِ در دور دستها خیره می شوم. چراغ هایی که بصورت پراکنده روشن هستند . بی رمق ، شدید ، زرد ، سفید ، قرمز .
امشب یکی از این خانه ها را نشانه گرفته ام . کوچک به نظر می رسد . فاصله آشپزخانه با اتاق کم است . پرده ها یشان کنار رفته و تا انتهای خانه دیده می شود . آشپزخانه با نوری قرمز رنگ و ملایم پر شده . مردی در آنجا پشت گاز مشغول آشپزی است . صورتی بی حال دارد . اما گرم به نظر می رسد . هیجان شیرینی در حرکاتش وجود دارد . با ظرافت و در عین حال سریع کار می کند . کمی آن طرف تر ، زن جوانی پشت یک میز مشغول کار است . سرش را به داخل لپ تاپش برده . به شدت و دقت مشغول انجام کاری است . موهای کوتاه و صورت مهربانی دارد و دستهایش کوچک و خسته به نظر می رسند .
زن : میشه لطفا غذا رو بیاری . من دیگه واقعن گرسنمه .
مرد : الان ... می خوام اول برای فردات ظرف کنم .
دوباره مرد : دو تا ظرف گذاشتم . تو یکیش غذا ، تو یکیش میوه و بیسکوییت ... با کمی مکث ، اما با صدای بلند تر ادامه می دهد : می کُشمت اگه همشونو نخوری ...
زن : ...
میز چیده می شود . غذا خورده می شود . میز جمع می شود . و بالاخره ، چراغ ها خاموش می شود . دو عدد ظرف غذا و یک عدد قلب تپنده در انتظار دستان زن تا فردا باقی می مانند ، هیچ کس اما نمی داند ..
شبهای سرد سال ، فاصله تو با من کمتر است.. شومینه که روشن می شود ، چشمان تو برق می زند . می دانی که از ارتفاع تخت دیگر خبری نیست . قرار است تشکها را پهن کنیم و روی زمین غل بخوریم . چفت شومینه . از این فیلم های مسخره ببینیم و تا دیر وقتها بیدار بمانیم . قبل از خواب هم تو بچسبی به شومینه و نیمه های شب هم که از گرمای اون صورتت سوخت منو پرت کنی و باز جای بهتر سهم تو بشود . حتی در خواب آلودگی نیمه شبت هم آن هوشمندی رذیلانه شیرین ات را داری . می روی پشت من قایم می شوی مبادا نگاهت به چشمان بسته من بیافتد و عذاب وجدان بگیری ...
بعضی از شبها هم که بی خوابی به سرت میزند ، مرا مجبور به نخوابیدن می کنی و من از یک طرف با غول خواب می جنگم و از طرفی دیگر تو را باید مثل یک بچه سرکش رام کنم و این گونه است که من باز آدم مورد ظلم قرار گرفته تو می شوم . ظلمی که طعمش در دهان من شیرین است ...
آخر میدانی من مسئولم . مسئول خیلی از چیزها . مسئول مراقبت از تو ، پرستاری از تو در هنگام مریضی ت ، فوت کردن چشمانت ، خریدن پفک و چیپس ، مسئول آرام کردنت به هنگام ترسها ، مسئول کشتن حشرات ، درست کردن شیر کاکائو ، یاد آوری خوب بودنت ، آمدن به دنبالت ، مسئول گفتن دوستت دارم ها ، مسئول تکیه گاه شدن ، سایه شدن ، پهن کردن تشکها در شبهای سرد ، دادن جای خواب خوب به تو ، بیدار ماندن در هنگام بی خوابیت ...
من مسئول سفت نگه داشتن تمام رویاهای نارنجی ِ نداشتنت هستم ...
خانه من و تو ، خانه ایست حدود 120 متر ، قدیمی ، یک جای متوسط شهر ، حوالی میدان هفت تیر (مثلا) . صندلی های راحتی بزرگ داریم با کوسن های بزرگ رنگی . سبز و نارنجی و زرد و قرمز ... خانه شلوغی به نظر میرسد . پر است از رنگ . هر کجا روی دیوارها و در ها که توانستی یا نقاشی کشیدی و یا شعر نوشتی ...
آشپز خانه ما یک پیشخوان کوچک دارد که وقتی من با عجله غذا درست می کنم ، تو روی آن می نشینی و کتاب در دست می گیری و بلند بلند میخوانی . مجبورم می کنی گوش بدهم ، اما من حواسم به پنیر های رنده شده ، یا رقص پاستاها در آب جوش است . در ِ یخچال هم زمین بازی واژه های زنانه توست ، یک جای امن برای رساندن حرفهایت به گوش من ...
پرده های اتاق مدل عجیبی ست ، هر کس دیده همین را گفته . پرده هایی که شامل تکه هایی از هم جدا شده هستند و در باد تکان می خورند و تا روی تخت خواب می آیند و صورتمان را نوازش می کنند ..
ما یک کتابخانه داریم که با هم آن را ساختیم . هیچ وقت هم مرتب نمی شود . درست وسط نشیمن قرار دارد . یک گوشه خانه را هم تو با گلدانهایت پُر کردی . هیچ کس جرئت ندارد نزدیک آنها شود ... یک حیوان خانگی هم داریم ، که تو ، فقط با آن بازی می کنی و وظیفه نگهداری و مراقبت از آن با من است ..
تو آدم سخت کوشی هستی و تخصصت را دوست داری . عصر ها خسته و بد اخلاق به نظر می رسی .. کم حرف می شوی و حوصله انتقاد نداری. اما این برای دو ساعت است .. نشانه آرام شدنت این است که می گویی : امروز کارا خوب پیش رفت ؟؟ فلان مشتری قرارداد بست باهاتون ؟؟
هیچ کداممان اهل مهمانی رفتن نیستیم . اما گاهی که می رویم تو زیباترین موجود روی زمین می شوی . از همان لباسها می پوشی که شانه هایت را برهنه می کند . بعد از میهمانی هم حسابی خسته ای .. در ماشین خوابت می برد و من برنامه های آخر شب رادیو را گوش می دهم٬ شیشه را پایین می دهم و گاهی هم که خیابان ترافیک میشود نگاهت می کنم .. سایه ی پشت چشمانت ماسیده شده ...
امشب هم رفته ای به دوستت سر بزنی ، غروبی زنگ زد و خواست که شب پیشش بمانی. فردا صبح زود بر می گردی . صبح خیلی زود . فقط همین امشب است . فقط همین امشب را خانه نیستی ...
مثلا تو بودی ، چمدانت را وسط اتاق پهن کنی ، مانتو و شلوار و روسری های رنگی ات را در آن بچپانی ، آبرنگ ات را برداری ، مسواک و خمیر دندان و کتابهایت را جا سازی کنی ، لوازم آرایش ات را دم دست بگذاری ، mp3پلیرت را جیب جلو قرار بدهی ، بلیط های آبی رنگ را روی پیش خوان بگذاری و همراه با من ، همراه با بهار ، و همراه با تمام دوست داشتنی هایمان برویم سفر ... برویم تا آنجا که نشود برگردیم ..
مثلا تو بودی ، توی ترافیک شریعتی برویم تجریش ، مغازه ها را بالا پایین کنیم ، به دست و پا چُلُفتی بودن من روی پله های برقی بخندی ، مرا به خاطر شوخی با دختر های جوان فروشنده سُقُلمه بزنی ، بروی توی اتاق پرو ، تو را فراموش کنم و از آن داخل اسمم را صدا بزنی با اخم بپرسی : کجایی تو .. و من در لابه لای اخم ابروان و برق چشمانت خودم را گم کنم ..
مثلا تو بودی ، تو پیاده روهای شلوغ راه برویم ، ذرت بگیریم ، خریدها و سلیقه آدمها را مسخره کنیم ، دلمان برای آدم های تنها بسوزد ، عوض خرید کردن برویم ۱۰۰۰ سیخ جگر بخوریم ... و هی بخندیم و هی حرف بزنیم و هی از هم بپرسیم : آن روزها که تو را نداشتم چه داشتم ...؟
یک دنیا حیران
یک دنیا حیرانی؛
کاسهای
زیر نیمکاسهی چشمهای توست ...
فتنهایست در خندیدن ِ تو
در طرز نگاه ِ تو
که آدم دوست دارد تسلیم کند
تمام ِ سرزمینهای ِ خودش را ...
مرا که ترسیدهام
مرا که گم شدهام
مرا که از دلتنگی میگریم
درآغوش میگیری؟ ...
بیا
دست ِ خیال ِ مرا بگیر
و آویزان ِ موهایت کن!
بگذار خیال من کمی هوا بخورد
کمی برقصد
کمی دیوانه شود ...
دنیا آنقدر پیشرفت کرده که با فشردن لبهایت روی هم یک کهشکان پرستاره روی نقطهی عطف صورتت پیدا میشود. قشنگتر از این؟
وقتی به تو فکر می کنم
پرنده ها که هیچ
شیر ها هم بال در می آورند.
بین خودمون بمونه اما گاهی به صدای خودم گوش میکنم به نحوه ی شعر خوندنم برات.
بعد دوباره عاشقت میشم ...
بهم گفت " نگران نباش ،من هستم "
همین جمله کافی بود که آرامش رو با تموم وجودم حس کنم ...
مزه شیرین لبانش روی لبهام باقی مونده بود
دوباره چشیدنش چه لذتی داشت. .
تمام مزه لبش رو قورت دادم که تا عمق جانم فرو رود ....
تو حسینای منی و من نوشا
تو کوزه گری هستی که خاک وجودی من رو شکل میده و فرم ...
ومن هرجای این کره خاکی باشم و باهرکس زندگی کنم تو هیچ وقت از ذهن و روح و جسم من پاک نمیشی ...
تو حسینا هستی ... همونی که بودنش یعنی کل عالم ...