انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

انعکاس

آخرین خبر، سکوتی است که در شهر دهان به دهان می چرخد . . .

درباره بلاگ

پیرزن‌هایی در هزارویک شب هستند که آدم‌های عاشق را به وصال می‌رسانند. البته این‌ها فرق دارند با پیرزن‌های مکاری مثل ذات‌الدواهی در حکایت ملک نعمان‌. این پیرزن‌ها با چند سکه چنان عزم‌شان را در وصلت عاشقان جزم می‌کنند که حتی سرنوشت هم کوتاه می‌آید و تقدیر عوض می‌شود. اگر چند تا از همین پیرزن‌ها توی شهر بودند، بین دستفروش‌های مترو، در شلوغی بازار، میان روزمرگی دیگران چقدر خوب می‌شد. آن وقت لابد آدم‌هایی مثل شمس‌النهار و علی بن بکار هم پیدا می‌شدند که شب و روز در عشق هم تب کنند. حتماً روزی چند بار در شعف چشم‌هایی که برای هم برق می‌زدند ما هم به زندگی امیدوار می‌شدیم و چیزهایی را باور می‌کردیم که حالا به رؤیا و به خیال می‌مانند. راستش شهر ما به قصه‌های عاشقانه نیازمند است و این را نمی‌شود در هیچ روزنامه‌ای آگهی کرد.

۱۳ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۱۸

نغمه‌ی غمگینِ انگشت‌ها

از دویدن ها هرچه بنویسم کم است. از آدم هایی که تا متوجه شدند برای بودن در کنارشان میدوی، یا جای خالی دادند و جایی دور از معرض دیدت پنهان شدند یا با سرعتی بیشتر از تو دویدند تا دورتر شوند و دستت بهشان نرسد. غم انگیز نیست؟ ماجرای چوبی که میخوری به تاوان باهم بودن ها؟ روزهایی که پس زده میشوی به جرم اینکه طرف فهمیده است، دوستش داری و میخواهی دلش را کنار دلت بگذاری. به جایی میرسی که اشک نمیریزی از این بی رحمی ها فقط صدای شکستن دلت را میشنوی و احساسی که هنوز درگیر است و خواهان باهم بودن. دیگر اشک نمیریزی و بغض میگذاری روی بغض و با خودت میگویی از بعضی آدم ها نمیشود گذشت حتی اگر برای داشتنش بدوی و او برای نداشتنت!

پی‌نوشت:

آدم ها رنگ دارند. از کنارشان که رد می شوم با دقت نگاهشان می کنم، آدم ها هم رنگ دارند و هم بو. وقتی همدیگر را دوست دارند خوش رنگ تر و خوشبو ترند. خسته و نالان و عصبانی که باشند، بدرنگ و بدبو اند. آدم های شاد و غمگین اما رنگشان مثل هم است با این تفاوت که طعم بوهایشان یکی نیست; شیرین و تلخ.


از کنار خیابان رد می شدم و خودم را توی شیشه مغازه ها و پنجره ی رفلکس خانه ها نگاه می کردم. عجیب بود. هیچ کس را ندیدم. کیف دستم را زمین گذاشتم و جلوی دری با شیشه رفلکس ایستادم. با دقت به خودم نگاه کردم. نبودم. هیچ جا نبودم. درخت های پشت سرم و خانه ها و بچه هایی که وسط کوچه فوتبال بازی می کردند بودند اما من نبودم. کیفم را برداشتم و به راه افتادم. دیگر نه رنگ داشتم و نه بو.


پی‌نوشت۲: در تاریخ ۱۳ - بهمن - ۱۳۹۷ یکی از طرفین پایان تلخ را برای این عشق و علاقه رقم زد و این رابطه حتی با الکتروشوک بسیار قوی هم نمیتونه احیا بشه!

این بلاگ سالیان سال خواهد ماند تا افسوس و اندوه طرفین را دوچندان کند.

خدانگهدار تک مخاطب این بلاگ!

زهرا اشرفی

دست های ما

     دو شاخه اسیر

         از دو تا درخت دور

              در دو جنگل جداست...


 ای شکوفه های سرخ تو، آرزوی برگ های زرد من!

از قضا اگر تبر،

-از سر ملاطفت-

از تنه، من و تو را رها کند

   باز ما دو پایه می شویم

     گیر کرده در دو سمت صندلی

باز هم

ما به هم نمی رسیم...


پی نوشت:

ادامه رابطه و حیات این دوست داشتن به یک ساختار نیازمند است! اگر من رو دوست داری و میخوای چیزی حیات داشته باشه من ازت انتظارهایی دارم که میخوام تامین شون کنی، من در هر حالتی تو رو همراهی کردم، اگر میخوای من رو همراهی کنی من نیاز دارم چیزایی که‌ میخوام تامین بشه. چیزهای عجیب و غریبی هم نیست و من دوست دارم یه سری چیزا رو تغییر بدم؛ اگر واقعا میخوای بهم اطلاع بده و هر چیزی که میخوام برای بهتر شدن تو هست.

در ضمن من از تو بی خبر نیستم و پیگیرت هستم...

زهرا اشرفی
۰۹ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۲۰

خبر

حتی اگر از تو عصبانی باشد 

حتی اگر قهر باشد ...

اگر دوستت داشته باشد ،

نمی تواند از تو بی خبر باشد ...

اگر غیر از این باشد ، بعید میدانم 

دوست داشتنی در کار باشد ...

زهرا اشرفی
۰۹ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۴

در اوج

روزها به کندی بگذرند یا نگذرند زمان رو دیگر حساب نمی کنم 

رفتن ها بودن ها برایم زنده هست قابل لمس 

در جستجو متن بودم که دیدم این بهترین متن برای بیان حال من است 

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره
محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره 

زهرا اشرفی

درمان بعضی درد ها به مجاورت است؛به حضور.

همجواری، خیلی وقت ها بی نیاز از هرگونه توضیح و تشریحی،کار خود را می کند.خیلی وقت ها کنار هم بودن،عین التیام است.چه بی قراری هایی که بی نیاز از هر دارو و درمانی،با همسایگی کسی،حل شده است؛قرار شده است.

دیدار اگرچه با خود بیم دلتنگی آینده را دارد،اما در جریانش،آدمی را آرام ترین دریاها می کند؛وسیع،خواستنی،رها...

می خواستم بگویم بودن بعضی ها به نبودن خیلی چیزها می ارزد.حتی دور بودن بعضی ها هم...

زهرا اشرفی
۱۵ دی ۹۷ ، ۱۵:۵۵

می دانستی؟!

امروز بیشتر از همه ی روزهای قبل دلم بودنت را می خواست، و این احساس تازه ای نیست...این احساس هر روزه ی من است این که هر روز که می گذرد ندایی درونم رساتر از قبل از دوست داشتن تو می گوید...دوست داشتن تو مثل دریچه ‌ی نور است...در یچه نوری که آن روزهای اول کوچک بود مثل یک روزنه و هر روزکه گذشت این دریچه بزرگتر شد و پرتوهای روشن تری از نور را به درون قلبم تاباند....من کنار همین دریچه ایستاده ام و به تو و به خودم نگاه میکنم، به کلماتی که میان ما رد و بدل می شود، به نگاه هایمان به هم ، وقتی هربار از پس روزها فرصت تماشا می یابیم...امروز بیشتر از روزهای قبل دلم بودنت را می خواست، می خواستم باشی تا روزهای این زمستان دلگیر را با تو قدم بزنم خیابان ها را...امروز بیشتر از همه روزهای قبل و کمتر از همه روزهای در راه دوستت دارم....می دانستی؟

پی‌نوشت: اما صد حیف که انتخاب‌ت من نبودم ...

زهرا اشرفی

شب را می شنوم که با صدای همیشه گرفته اش رو به روی من نشسته است و دارد سعی می کند یادم بیاورد چقدر دلتنگت شده ام امشب، امشب، امشب، امشب، امشب، امشب، به خصوص امشب که خیال می کنم اگر میبودی همه چیز را رها می کردم و فقط به تو فکر می کردم، یادهای دور و دیر ذهنم ، قرابت نه چندان دلچسبم به زندگی، نومیدی بزرگم به آینده، تعلق خاطرم به آدمها و خلاصه همه و همه را از زندگیم حذف می کردم و برای تمام وقت هایی که خواهی ماند بی هیچ ردی از جهان و مافیها، تنها در تنهاییِ تو ریشه می دواندم و تنها اسمِ شبِ تو را از بر می کردم، شب را می بینم که سمج تر از همیشه است و آنقدر اینجا می ماند تا صبح بیاید، صبح های بعد بیایند، تمام صبح هایی که توی رختخواب به خودم می پیچم و به یاد می آورم زندگی را ، به یاد می آورم صبح را مزه ی تلخ دهانم را .. شب های بعد را، تنهایی های بعد را، بعد بی تفاوت تر از همیشه رو به روی آینه می ایستم، یادم می آید دیشب دلتنگ بودم .. شب قبل و شب های قبلش هم دلتنگ بودم و خیال می کردم اگر میبودی همه چیز را رها می کردم و فقط به تو فکر می کردم .. یادم می آید نیستی و از خانه بیرون می زنم، توی رخوت صبحگاهی پارک نزدیک خانه می نشینم و فکر می کنم که نیستی ..
زهرا اشرفی
۰۱ دی ۹۷ ، ۱۴:۱۱

پایان تلخ ...

من باورم به دیوانه‌بازی بود. به این‌که گاهی از اصل واقعیت در بیاییم و برویم خودمان را در اصل لذت غرق کنیم. آن هم منی که این‌قدر در تنگنای اصول شخصی‌ام گرفتار هستم. احساس می‌کردم که می‌شود ساعاتی قانون‌های دنیا را کنار گذاشت. می‌شود معشوق را در ایستگاه مترو بوسید و با احتمال ثبت تصویر خودت روی دوربین‌ مداربسته‌ی ایستگاه در حالی‌که دستت را دور گردن‌اش انداخته‌ای، دلهره‌ای لذت‌بخش زیر پوستت بدود. می‌شود یک روز از خانه فرار کرد و شب دوباره برگشت. و تمام طول روز به این فکر کرد که «چه‌قدر حضورت در این دنیا قابل لمس است؟». می‌شود مشکلات را پرت کرد گوشه‌ای. آن‌وقت دنیا قابل تحمل می‌شود، آن‌وقت انگار اندکی سکان کشتی را به دست گرفته‌ای، آن‌وقت احساس بودن بهت دست می‌دهد. می‌بینی که به‌جای همراهی با دنیا، دنیا دارد همراهی‌ات می‌کند. همه‌ی آن بیرون رفتن های مهیج، آن تجربه‌های آمیخته به خطر، آن بوسه‌ها، آن یواشکی‌های شیرین را که پیش از این پشت سر گذاشته‌ام برای همین‌ها بوده. برای جدا شدن از صلبیت سخت و غیرقابل انعطاف روزمره. برای درک هستیِ خودم در حباب تنگ دنیا. دشواری‌ها، همیشه هستند، من نه.


اما اشتباه می‌کردم. و متاسفم که دیگر هیچ‌جایی برای لذت بردن، تبریک گفتن و سرخوش بودن باقی نگذاشته‌ام و نه کلمه‌ای. ابداً هیچ کلمه‌ای.

زهرا اشرفی
۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۱:۳۹

سرکوب قلب‌...

چاره‌ای نیست، چیزهایی را نمی‌شود فراموش کرد، نمی‌شود در خود حل کرد، نمی‌شود ردشان را از قامت روح پاک کرد. این چیزها آزار می‌دهند، شاید تا همیشه‌ی عمر. این چیزها تَرکش‌اند. مثل سربازی که به جنگ رفته و جانباز برگشته با ترکش‌هایی در بدن. این‌جا و آن‌جا. ترکش‌هایی که به ما اصابت می‌کنند نه خوب می‌شوند، نه ته‌نشین، نه جذب می‌شوند و نه ذوب. آدم‌ها اسلحه دست گرفته‌اند و ما بی‌سنگر در مقابل این ترکش‌ها فقط گاهی اشک می‌ریزیم، گاهی نفی و سرکوب قلب‌مان را انتخاب می‌کنیم و گاهی هم رنج می‌بریم. آدمی گنجایش چند هزار ترکش را دارد در تمام زندگی؟ و هر کسی چه‌قدر از این ترکش‌ها را با خودش همه‌جا می‌برد؟ ما جان باخته‌ی کدام هدف نامقدّسی هستیم؟

زهرا اشرفی
۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۶:۲۶

....

من از عهده‌ی کنترل احساسم برنمی‌آیم. احساسات من خیلی زیاد هستند. درست مثل این‌که بخواهید دریای خزر را در حوض کوچکی جا بدهید. دوست صمیمی من آن‌قدر خوب و به‌موقع احساسش را کنترل می‌کند که برای من غیرعادی است. دست‌کم ظاهر را به‌خوبی حفظ می‌کند و همین خودش امتیاز بزرگی است. احساسات زیادی مثل شکرک بستن مُربا، رابطه را خراب می‌کند. یاد بگیرم وقتی که لازم نیست، اصرار نکنم. وقتی که لازم است، پا پس بکشم. من از لحظه‌ی قطعی گسستن، بیهوده ترسیده‌ام.

زهرا اشرفی
۲۰ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۱

سوی غمگین جهان مال ماست...

باور به امید هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شود. تمام رؤیاهای ما بوی سوختگی گرفته‌اند. ما به تمام فرداها بدبین شده‌ایم. نگران آدم‌هایی هستیم که هنوز پای‌شان به هیچ اتفاقی نرسیده، اسم‌شان از زندگی خط می‌خورد. به تمام خیال‌هایی فکر می‌کنیم که مثل ترنج وسط قالی، توی سرمان بافته بودیم به این امید که فردا روز بهتری است. خبرهای بد اما، از روزنه‌های نفوذناپذیر هم بیرون می‌زنند. دیگر تبلور لاجوردی هیچ خیالی، آن‌چنان خوشحال‌مان نمی‌کند، انگار وسط تمام داستان‌هایی نشسته‌ایم که پر از سیاهی و تباهی‌اند. پر از دشواری‌های زندگی، پر از غصه‌های ناتمام. پر از جبر سرنوشت و تقدیری که از پیش، زندگی ما را به غمگین‌ترین حادثه‌ها پیوند زده بود. این‌جا که اسمش خاورمیانه‌ است، خبری از خیال‌های خوش نیست، هر روز که جنگ نباشد، دلایل دیگری برای یأس وجود دارد.

زهرا اشرفی
۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۵:۰۹

آوازهای تنهایی

درباره‌ی نهنگ پنجاه‌ودو هرتزی شنیده‌اید؟ فرکانس صدای بقیه‌ی نهنگ‌ها حدود ۱۷ تا ۱۸ هرتز است و نهنگ پنجاه‌ودو هرتزی هر چه آواز خوانده بود، کسی صدای‌اش را نشنیده بود. هم‌نوعانش نمی‌دانستند او هم هست، او هم وجود دارد. هرگز گوش‌شان آوازهای تنهایی‌اش را نشنید. 

نکند هر کدام از ما یک نهنگ پنجاه‌ودو هرتزی باشیم که دیگران آوازمان را نمی‌شنوند و در اقیانوس زندگی‌مان آن‌قدر تنهاییم که رد حضور هیچ‌کسی از دوردست، موج‌ها را تکان نمی‌دهد؟ ما یکّه و تنها کجا داریم می‌رویم؟ آن‌وقت «آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز، در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو! من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛ از برکه‌های آینه راهی به من بجو!» را برای کی می‌خوانیم؟ 

تنهاییِ آدم‌هایِ آوازه‌خوان و غمگین و مست، بیرون از اقیانوس آرام نهنگ‌ها را چه کسی می‌شنود؟ چند تا نهنگ پنجاه‌ودو هرتزی کنارمان زندگی می‌کنند؟

زهرا اشرفی

آدم از هزار چیز شاید معنا بگیرد برای زیستن. بعضی‌ها مهم‌تر، حیاتی‌تر و بعضی‌ها کوچک‌تر و کم‌اعتناتر. رشته‌های معنا پای آدم را محکم می‌کنند و هر رشته که از دست می‌رود جای‌اش را طناب پوچی می‌گیرد. رابطه‌ها یک رشته ضخیم معنایی‌اند. وقتی ناگهان می‌فهمی که اشتباه کرده‌ای، نه، آن‌جور که فکر می‌کردی برای طرف مقابلت مهم نبوده‌ای رشته معنا قطع می‌شود. جای‌اش یک حفره‌ می‌شود وسط سینه‌ات. انگار تیر خورده‌ای. در این لحظه کاملاً طبیعی است که یک نامه برای پنگوئن‌ها بنویسی و ازشان بپرسی یک جای کوچک در قطب جنوب برای اجاره ندارند؟ هیچ‌جا به اندازه‌ی بودن میان سیاه‌وسفید پنگوئن‌ها به دور از خاکستری آدم‌ها نیست. طبیعی است که قلب‌ات خودش یک قطب منجمد و یخ‌زده باشد. طبیعی است که تنهایی را ببوسی و بهش بگویی چه کسی همیشگی‌تر از تو؟ طبیعی است که فرو بروی. طبیعی است که صدای شکستن بشنوی با هر تپش قلب و با ساده‌ترین جمله‌ها برنجی چون تو هم آدمی هستی گاهی احساساتی و گاهی، نه آن‌چنان که گمان می‌بردی، سخت‌جان.

زهرا اشرفی
۱۸ آبان ۹۷ ، ۱۸:۲۲

مرگ بود ...

زندگی باید همان جایی که سرم را گذاشته بودم روی قفسه‌ی سینه‌اش، دست‌اش را حلقه کرده بود دورِ شانه‌ام، پاشنه‌ی پاهایم رو چسبانده بودم به دیوارِ خنکِ اواخرِ پاییز، همان جایی که سرش را تیکه داده بود به لبه‌ی تخت، و انگشت‌های دستِ راست‌اش لابه‌لای موهای به خاطرِ من کمی بلندتر از حدِ معمول‌اش گم شده بودند، درست همان جایی که از تهِ دل می‌خندیدیم، متوقف می‌شد؛ که البته شد.
مرگ بود؛ هر اتفاقی که بعد از "همان جا" افتاد.

زهرا اشرفی
۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۳:۱۲

حالا نیست که نیست!

بدیش این بود که وقتی نبود، من حتی با نبودنش هم بودم. یعنی اینکه وقتی به این نتیجه رسیدم که دیگر واقعاً نیست، از خودم می پرسم: نیست؟ خب حالا چه کار کنیم؟ و همین شد که یک عالم کار لیست کردم و شروع کردم به انجام دادنشان. که خب نیست! حالا غصه اش را بخورم؟ قرار نیست که تا ابد نباشد. یعنی می خواهم بگویم نبودنش هم با من بود. وقتی کاری می کردم که قبل از نبودنش انجام نداده بودم به خودم می گفتم: خب دیدی نبودنش هم بد نیست؟ یعنی می خواهم بگویم نبودنش هم به اندازه ی بودنش خوب بود. حالا نیست که نیست!

زهرا اشرفی

از گوشه ی چشمانت قطره اشکی روی صورتت می لغزد . در جستوجوی حرفی تازه به ظرف های میوه پناه آورده ای . چنگال را در سیب فرو می کنی و به به سمت من میگیری اش . به چشمانت نگاه می کنم . ترس لا به لای خطوط عمیق صورتت پنهان  است . هر بار که موهایت را دست می کشی , مشتی موی سفید را توی خانه پرت می کنی . دیگر از آن لب های باریک و بی نهایت سرخ ت خبری نیست . آویزان است و بی رمق... لب هایت را می گویم . مدت هاست که از خشکی زیاد پوست پوست شده است . از درز دیوار ها سوز می آید و آتش شومینه زرد آبی می سوزد . گربه ی مریضمان بی تابی می کند . انگار او هم حرف های نیمه تمامش را برای آخرین روزهای سال گذاشته است . سرفه های وحشتناکی می کنم . بی آنکه از جایم بلند شوم و آبی بنوشم  سرفه می کنم . من پیرمردی بد اخلاق که با لگد به شکم گربه میزنم تا ناله هایش را ادامه ندهد . تو یک پیرزن غُر غُرو که مرا سرزنش می کنی .   آه خدای من ...من هرگز این را نمیخواستم ... من هیچوقت نخواستم کنار شومینه بنشینیم و پیری همدیگر را تماشا کنیم . در درون من کسی هست که نمیخواهد با تو پیر شود لعنتی ..

بیهوده سیب ها را چنگال نزن . زندگی در گلویم گیر کرده است . بیهوده به سیب ها چنگال نزن . پرتقال ها را پر پر نکن . بگذار این ثانیه های آخر بوی مرگ را بمکیم .  دستمالی بیاور و روی این قاب عکس های خاک گرفته بکش . به حمام برو . از اتکلن های جوانی ات بزن . از همانی که بیشتر دوست داشتم . قهوه ای دوباره دم کن . لباس هایت را آهسته آهسته  از تنت جدا کن و به آغوشم بیا ... با هم  دوئل می کنیم تا یکی مان کشته شود . من نمیخواهم با تو بیش از این پیر شوم .چنگال را در سیب فرو می کنی و به سمت من میگیری اش . به چشمانت نگاه می کنم . این منم ! خوب نگاه کن . من امشب زود تر از تو میمیرم .

از گوشه ی چشمانت قطره اشکی روی صورتت می لغزد .

زهرا اشرفی
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۷

جور دیگری که نمی شود...

بیا هر دوتامون به خدا اعتقاد داشته باشیم. بعد دعا کنیم از ته قلب. بعد ایمان داشته باشیم که دعاها اجابت می شوند قطعاً و خدا حتماً سرنوشت رو جوری می نویسه که تو بشوی زنِ زندگیِ من و من بشوم مرد زندگی تو. اون وقت، وسطِ همه ی چیزهایی که اسمش زندگی است و اسمش رویاست و اسمش فانتزی است و اسمش هزار چیز دیگه است، من برات لوبیا پلو با گوشت می پزم. تا ذوق کنی و بگی: اینو از کجا یاد گرفتی؟!

زهرا اشرفی
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۳:۱۴

دریایی از من...

این رابطه برای حرکت

سوخت می خواهد

از نوع ترکیبی! 

یک قطره از تو

دریایی از من...

زهرا اشرفی
۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۰

نگو دوستت دارم...

انسان

این واژه را می شنود

واژه

از پوستش

ردمی شود

با نگاهی

پایین می رود

اسب های قلبش

شیهه می کشند

تندتر می دوند

بر سینه اش

محکم تر

سُم می کوبند


نگو دوستت دارم

انسان باور می کند

افسار اسب وحشی را

به دستت می دهد

به تو تکیه می کند

در آغوشت

اشک می ریزد

یال هایش را می دهد

تو شانه کنی

انسان باور می کند

و عشق

دردناک ترین اعتقاد است

اعتقادی که با سیلی

پاک نمی شود

با خیانت

قوت می گیرد

با اهانت

راسخ تر می کند


به انسان نگو

دوستت ندارم

ضربانش کند می شود

پای اسب هایش

می شکند

اسب ها

بر زمین می افتند

درد می کشند

انسان می باید

حیوان را

راحت کند


انسان عرق می ریزد

اشکهایش

در بالشت

جمع می شود

عطر موهایت را

حبس می کند

نفس نمی کشد

بالشت را

روی سینه اش

میگذارد

به قلبش

گلوله می زند

بخار گرم

از گلوی اسب ها

بالا می رود

از دهانشان

بیرون می جوشد

سینه ی انسان

سبک می شود

اسب ها

به سمت کوهستان دور

می دوند

سم هایشان

صدا ندارد

یال هایشان

یخ بسته

شیهه می‌کشند

صدایشان را

کوه

پس نمی‌دهد

عشق

از دست می رود


انسان گناه دارد

نگو دوستت دارم

انسان باور می‌کند

نگو دوستت ندارم

زهرا اشرفی
۱۰ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۰۴

دل تنگی بیماری خوبی است

دل تنگی بیماری خوبی است. حیف که ازش نمی شود خیلی بار برداشت همین طور به عمق میرود , گود میشود . . .

از یک نقطه شروع می کند و پیش می رود همه نشان ها را هم می گیرد یعنی اولش یک شعری را می شنوی دلت تنگ می شود کسی را می خواهی که باشد کنار تو وان شعر مثلا ونیست پس دلت تنگ می شود. اما کم کم همه جا را می گیرد . 

یک تکه ابر گوشه اسمان است دلت تنگ می شود. یک تکه ابر کنار اسمان نیست دلت تنگ می شود . . . آفتابی افتاده روی برگی , برگی افتاده روی ابی , ابی پاشیده به صورتی , مویی , نگاهی ! 

نگاهی افتاده به تصویری , تصویری رسیده از کسی , سبز ابی صورتی و تو دلت تنگ می شود همین طور تنگ می شود تولد است می خندند دلت تنگ می شود . عزاست می گریند دلت تنگ می شود. اشکت سرازیر است ، اشک نمی اید هوا خوب است. هوا بد است. باران است, توفان می شود. باران نیست . افتاب داغ داغ است . تابستان , زمستان, شب, روز,وقت, بی وقت, دلت تنگ میشود, تنگ می شود!

زهرا اشرفی

دارم دیروز نامهربان را در مُهر دستانت بو می‌کشم. در زوایای ذهنم می‌کاومت. در تمام غزل‌های ناگفته‌ای که بوی بودنت را برای بزرگ شدن کم دارد.

 بر فراز کوچه ها پرواز کن . . .  قصه ای را با خدا آغاز کن

کجا تو را آغاز کردم و خودم گم شدم که چنین آرام بر قنوت دست‌های من غنوده‌ای و سر برنمی‌داری؟؟ از نازنازان بالشت‌هایی که صورتت را در خواب خود نوازش می‌دهند. کی می‌رسی از لن‌ترانی چشمه‌نوش‌ها تا مرغ سحر، تو را در مقرنس سبزآبی که شمالش به سمت من وزیدن می‌گیرد و شوق هم‌نفسی با تو را تا جاده‌ها می‌کشاند، بر پشت‌بام‌ها بریزد. باید بیایی، باید بیایم، باید بیاییم؛

من دارم صرف می‌کنم تمام فصل بودنت را در برکه چشم‌هایم که دست از بی‌تابی برداشته‌اند و مرا شرجی می‌کنند در آسمانی که از عسل چشمانم سیراب نمی‌شود و هی نغمه نغمه باران را بر دستهایم می‌چکاند.
زهرا اشرفی
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۳۴

آدمی بی عشق هیچ است!

تنها زمانی قدر چیزی را به معنای واقعی اش میدانیم که در آستانه ی از دست دادن آن باشیم.

چشمان آدمی فقط زمانی قادر به دیدن زیبایی آشکار و نهفته در هستی ست  که در آستانه ی نابودی باشد. مفهوم حقیقی غفلت همین است. خوابی که پس از بیداری کابوس آن آغاز می شود. و هیچ چیز مانند این حسرت انگیز نیست.

آدمی بی عشق هیچ است.

عشق تنها فلسفه ی آفرینش است که تمام کائنات و تمام آنچه در ذهن می گنجد درون آن بیرنگ می شود. عشق تنها رنگ آفرینش است. عشق زیبایی ست و زیبایی بی عشق هیچ نیست.

بی عشق تجربه ی زندگی و مرگ آدمی چیزی جر تاریکی نیست. جهان تنها زمانی روشن می شود که آتش عشق تمام فلسفه ها را در خود می سوزاند و عشق شعله می گیرد و شراره های آن هستی را جان می دهد. همین است که پناهی می گوید "بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند".


زهرا اشرفی
۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۹

شعر آخر ..

آخ که چشمان تو ... داد مرا باز خواست

وای که این کشمکش ، در نفس و آه ماست

 

من به  صراطت کجم ، راست ندارم سخن

راست بدم از ازل ،کج  شده ام راست راست

 

این همه ما خم شدیم ،  در نظرت کم شدیم

جز تو  تنابنده ای ، از رمق ما نکاست

 

من همه تن ما شدم ... من نبدم تا شدم

تو همه را کشته ای ، این شه ما را  سزاست

 

قامت ماهت مرا ، دود نمود و برفت

غمزه مریز ای صنم، غمزه تو چون بلاست

 

ظلم عزیزان مرا ، نوش بود ای هما

چون تو عزیزی اگر، ظلم کند بس رواست...



---

پی نوشت:

امروز که تنهایی ام به توان تنهایی ِ تاریخ رسیده، دوری ات را به کوزه ها بسپار! بیا بگو دست هایت توان برعکس چرخاندن دنیا را دارند! بیا بگو بلدی دست دراز کنی و عریضه ای که نوشته ام را زیر بالشت خدا بگذاری، و بخواهی بیخیال قوانین احمقانه اش شود؛ یعنی بیخیال این داستان تکراریِ تنهایی و تشویش و بی تویی! ببین! گاهی خیال می کنم الان است که روحم بترکد، دلم بترکد، مغزم بترکد؛ این جور وقت ها خنده هایت کافی ست تا همه چیز درست شود! این جور وقت ها فیلسوف نشو، دست پیش نگیر، نرو، کار و زندگی نداشته باش، نوازشم کن، همین. امروز که تنهایی ام کوه شده بر دوشم، زیر بغلم را بگیر که صاف بایستم. امروز که خدا خواب است، تو به جایش یک کاری بکن برای زمین!

زهرا اشرفی

تنها خوابیده ای بر تخت دو نفره ی طبقه ی دهم هتلی، تنها نشسته ام بر صندلی ِ روشن شده با نور چراغ مطالعه ای بر گوشه ی میزی، و خواب مرا می بینی که تنها نشسته ام بر صندلی ِ روشن شده با نور چراغ مطالعه ای بر گوشه ی میزی، و تو را می نویسم که تنها خوابیده ای بر تخت دو نفره ی طبقه ی دهم هتلی! من در خواب تو تکثیر می شوم، تو در نوشته های من، بر میز من، ادامه می یابی... و تمامی ندارد این قصه؛ من به خاطر می آورم تمام زنان و مردانی که نوشته اند بارها کسی در خواب را، و تمام زنان و مردانی که دیده اند بارها کسی را در خواب! تمام آن مردها ها منم، تمام آن زن ها تو!

زهرا اشرفی
۰۳ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۷

هیپنوتیزم

نمی دانم می دانی با نه؟ دیوانه که می شوم، شب هایی که شب تر از شب های دیگر اند، شعر را می نشانم بر آونگی در خلا، و می نویسم ات آنقدر، که از نفس بیفتی! می نویسم ات آنقدر، که سیاه شود این گرگ و میش ِ دم ِ صبح که دیوانه ترم می کند هر صبح! نمی دانم می دانی یا نه!؟ گفته بودم دوست ندارم شب های که شب تر از شب های دیگر اند، صبح شوند!؟ بلند می شوم راه می روم، از این دیوار به آن دیوار، از آن دیوار به این دیوار، و به خودم قول می دهم تعداد قدم های رفتن و آمدنم یکی باشند هر بار! بازی احمقانه ای ست، که می پراند از سرم تو را! باید به تو فکر نکرد، باید تو را بر آونگی در خلا نشاند، و گذاشت که هیپنوتیزم کند همه ی زندگی ام را! چقدر این کلمه بیرون زده از این متن ِ بی هوای بی هنگام! "هیبنوتیزم!!" معادلِ شاعرانه ترش چیست!؟ جادو!؟ خیله خب؛ می گذارم جادو کنی همه ی زندگی ام را! جادوگر که می خوانم ات انتظار دارم با جاروی دسته بلندی پر بکشی بر بالای بی قراری هایم، و بدانی کجای کدام لحظه، دقیقا چند درجه بیشتر دوستت دارم و کجا چقدر کمتر؟! تو این چیزها را می دانی؟! تو می دانی چقدر دوستت دارم؟
زهرا اشرفی
۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۵

سرطان است...

سرطان است فکر اینکه شاید دست هایت مرا به خود آورد باز! سرطان است فکر اینکه شاید سر بر سینه ات بگذارم یک بار!... سرطان می دانی چیست!؟ سرطان چیزی ست که ریشه می کند و به دنبال درمان به هر دری می زند و از پا می اندازد ات دست آخر !؛ و هزاری هم که بجنگی بدتر شکست خواهی خورد، و هرچه زنده تر بمانی بعدها دم در مسجد بیشتر به حال آن جنگیدن ها و صبر و مبارزه ات سر تکان خواهند داد!!... نیازی به خریدن ِ دلسوزی نیست، همین ابتدای کار تسلیم شوید!!... مرگ که دیر و زود ندارد؛ مرگ مرگ است! تراژدی تراژدی ست!.. و تراژدی یعنی: 2 ضربدر 2 همیشه می شود 4!... تراژدی یعنی: بخواهی از هجمه ی هراس آور این هراس ها به کسی بگویی "بغلم کن"، حتی اگر به واقع نباشد، حتی اگر به دو خط نوشته ای و به دو دقیقه تلفنی باشد تنها، اما همان هم نباشد حتی!... تراژدی یعنی: کسانی دوستت بدارند که نباید، و کسانی نباشند در کنارت که باید!... تراژدی یعنی هر صبح آرزو کنی شب شود، و هر شب آرزو کنی صبح شود!.. سرطان است فکر اینکه شاید بغلم کنی یک بار...

زهرا اشرفی
۰۳ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۲۹

نمایشنامه شب ها ...

مچاله شده ام در رخت‌خواب و با صدا زدن اسمت هر یکی دو ساعت یکبار از خواب می پرم و دوباره یکی دو ساعتی طول میکشد تا با گریه در خودم مچاله شوم و خوابم ببرد و دوباره یکی دو ساعت بعد از خواب می پرم و... خوابم را پس بدهی ممنون می شوم!، تو خودت خواب نداری مگر که خواب مرا برده ای؟، تو خودت خواب داری، و چه "داشتن" خوب است، مثلا خواب داشتن، مثلا یار داشتن، مثلا دوست داشتن، مثلا دوست داشتنت... یا نه!، این آخری نداشتنش خوب است، داشتن همیشه هم خوب نیست! از خواب که می پرم خیال میکنم حس میکنی از دور، خیال میکنم یک رشته ی عجیب نامرئی شاید، هنوز قلبم را به قلبت، قلبت را به قلبم... اما نمیکنی... حس... حس نمیکنی... خودم اما حواسم هست و حافظ گذاشته ام زیر بالشت... همیشه هم خوب می آید و همیشه دماغ حافظ دراز میشود و دارکوب ها مجبورند کوتاهش کنند تا فردا شب دوباره برای دراز شدن جا داشته باشد... در نمایشنامه ی شب ها دلتنگ منم، پینوکیو حافظ، در خوابِ پادشاهِ هفتم تو...

زهرا اشرفی
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۴

دریغ نکن ...

یک روز اسمم را صدا می زنی بی پس و پیش و قبل و بعد... یک روز اسمم را همانطور که فقط خودت بلدی و فقط خودت می دانی منظورم را، صدا می زنی... و به قول شهیار قنبری: دوباره سبز خواهیم شد!... من خواب دیده ام که ترانه های بیداری به میلادی دوباره می رسند... هیچ وقت نفهمیدم بعد از دعوایمان، بعد از شش ساعت جادویی، و بعد از اینکه قرار بود هنوز فرصتی مانده باشد، چه اتفاق جدیدی افتاد و حتم دارم که خودت هم نمی دانی! اما مهم نیست، من عادت کرده ام به اینکه "چرا نبودن" هایت را ورق نزنم، بلکه "دوباره بودنت" را آب بدهم تا گُل بدهد!... آن طرز صدا زدن اسمم را که فقط خودت می دانی را، دریغ نکن از من، جان و دلم...

زهرا اشرفی
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۰۴

قدرِ کلم بروکلی!

عاشق کسی که عشقتان را، دلتنگی هاتان را، بی تابی تان را، بی قراری تان را، گریه های تمام نشدنی تان را، شبی هزار بار از خواب پریدنتان را، تنهایی تان را، مثل احمق ها روزی هزار بار دل روی داریه ریختنتان را، دوستت دارم دارم دارم دارم گفتن هاتان را، زنده شدن و مردنتان را، شعر شدنتان را، نیازتان به آغوشش را، نیازتان به اینکه بیاید بگوید "عزیزم غصه نخور من اینجایم" را، به هیچ می گیرد، نشوید! می دانم دست خودتان نیست، می دانم اگر شده باشید خیلی دیر است... می دانم اگر شده باشید بیچاره شده اید رفته است!... و آدم ها دو دسته می شوند: یک عده می گویند خاک بر سر احمقت کنند و برای کسی بمیر که برایت تب کند. یک عده هم آخی آخی بمیرم الهی و همدردی می کنند و ته دلشان غنج میرود که چه خوب است که خودشان کسی را دارند که اینها را به هیچ نگرفته است و خوش و خوشحالند!... اگر شده اید خیلی دیر شده است، نه هیچ کدام از آن دو دسته آدم قدر کلم بروکلی حالی شان می شود که چه می کشید، نه همانی که به هیچ گرفته شما را،...

پی نوشت:

زندگی تاریک و تلخ شد ... کاش کسی که همه زندگی‌م هست روی عشق‌ش غیرت داشته باشه.. روی عشق‌ش تعصب داشته باشه و انقدر راحت این عشق رو هرز نده! کاش زهراجان فرصت این رو می دادی تا بهت ثابت کنم تو تنها دختری هستی که در زندگیم هستی و من با هیچکس ارتباطی نداشتم! کاش این تهمت ها رو می زاشتی بهت ثابت کنم دروغ محض هست ش و این عشق اینطور مظلوم واقع نمیشد!

کاش نه به من، نه به خودت و نه این عشق اجازه ظلم شدن بهش رو نمی دادی...

زهرا اشرفی
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۳۱

دارن عشق ت رو بُر می زنن

کاش یک فرصت‌ی رو ایجاد می کردی برای اینکه حداقل متوجه بشی دارن این احساس و این عشق رو دور و بُر می زنن...

فکر می کردم برای تو این عشق اهمیت داره... اونقدر بزرگ و ارزش داره که تلاش کنی ببینی واقعا چیزایی که گفتن درست هست یا نه!

یکمی روی عشق‌ت غیرت داشته باش! من چند روزه یه لحظه حالِ خوش نداشتم از بد و بیراه هایی که درست کردن و بهت گفتن و میخوان این حس بمیره!

یکمی روی عشق‌ت غیرت داشته باش ... 


اما زهراجان٬ حسین‌ت رو خیلی دلشکسته کردی... دل‌شکستگی خیلی معنای عمیق‌ی داره...

زهرا اشرفی
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۲۰

باخت

صدایم گرفته ... 

نفس در سینه ام حبس ... 

در زندگیم شکستی خورده ام ... 

چقدر زود خودم رو باختم ...

چقدر راحت خودم رو بازیچه قرار دادم ...

روحم در حال مردن هست ...

من کل زندگی رو باختم ... 


زهرا اشرفی
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۱۹

چیزی نظیر آتش ...

گفت: مثلا می خواهی چه کار کنی وقتی من نخواهم ات؟... سخت ترین سوال دنیا بود. باید می گفتم آخ بله بله خانم چقدر هم که درست و منطقی می فرمایید و طبیعتا نمی توانم هیچ کاری بکنم و خوشبخت شوید و خداحافظ؟ یا باید از این جیغ جیغ بازی های زنانه درمی آوردم و می گفتم اصلا همان بهتر که نباشی و بروی الهی به حق چی و چی بمیری؟ یا راستش را باید می گفتم که من از خدا قول گرفته ام!؟ یا باید می گفتم دلم روشن است؟ یا باید می گفتم به معجزه معتقدم؟ کدام را باید می گفتم که  باز برنگردد بگوید نمی شود که نمی شود که نمی شود!؟ کدام را که برنگردد بگوید توی دنیای واقعی زندگی کن!؟... یا باید می گفتم هر چه که بخواهی بیشتر از پیشتر همان می شود، که بگوید اگر قرار بود شده باشد تا حالا شده بود و Game Over شده ای آقا؟! چی باید می گفتم که جوابش را خودم ندانم!؟!؟ فقط گفتم: چون دوستت دارم. گفت: خب داشته باش، این طرف ماجرا که از این خبرها نیست!... و به قول بزرگ مرد، بزرگ عاشق، بزرگ شاعر: من درد در رگانم/ حسرت بر استخوانم/ چیزی نظیر آتش بر جانم پیچید.../... به خود اما گفتم: باور کنی باخته ای ها، گور پدر این دنیای واقعی ای که هی با پس ِ پا و پیش ِ پا شوت ات می کند تویش، تردید کنی به خودت مدیونی ها همه ی عمر،... دنیای واقعی اگر حرفی برای زدن داشت که تا چشم کار می کند همه اش بدی و بدی نبود... مرا به دنیای واقعی پاس نده؛ هیچ دنیایی واقعی تر از همین دنیایی که من و تو در آن اشتباه می کنیم و دوباره بهترش را می سازیم نیست!... گفتم: تنهایی از پس اش برمی آیم... و برمی آیم...!! حتی اگر همین حرفم نتیجه را عکس کند و باعث شود بیشتر سعی کنی که بهم ثابت کنی که نمی شود!!... من آنقدر روی این احساسم تمام قد می ایستم که کائنات از دست روی دست گذاشتنش شرمنده شود. من آنقدر روی این احساسم تمام قد می ایستم که نتوانی باور کنی که بی خیال ای بابا هر چه که می گویم را از دیگران هم قبل ها شنیده ای و آخرش کوتاه آمده اند بالاخره... ببین! من مریم مقدس نیستم، تو هم نیستی، من بهترین نیستم، تو هم نیستی، من همانی که می خواهی نیستم، تو هم نیستی،... من اما آنقدر روی این احساسم تمام قد می ایستم که کائنات تمام قد به احترام احساسم بایستد!

زهرا اشرفی
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۸

واسه خاطر خاطره ها...

رفته؟

- آره

واسه چی؟

- واسه خاطر خاطره

که چی؟

- که بمونه. ببین؛ وقتی رفتی توی خاطره ها، موندگار می شی.دیگه خودتم نباشی، یادت هست.دورم که باشی، نزدیکی.می دونی؟

چی رو؟

- اینکه خاطره ها برای همه جا ندارن.نمی شه راحت واردش شد.نمی شه راحت ازش بیرون اومد.حتی اگه خودت بخوای...

سخته؟

- گمونم.نمی تونی  همه ی اون راهی که اومدی رو برگردی.آخرش به نقطه ی اولش نمی رسی.بازم یه چیزایی باهاته.

داری گریه می کنی؟

- آره

برا چی؟

- واسه خاطر خاطره ها...

زهرا اشرفی
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۳

اینجا ایران است!

من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ

احساس می کنم

در بدترین دقایقِ این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم

می جوشد از یقین


چه نفیسی بخواند، چه عصار، و چه هرکس دیگری، من هنوز فکر می کنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ! و نه اینکه شما فکر کنید گرم و سرخ بودن خوب است ها؛ نخیر هیچ هم خوب نیست! اینجا ایران است، این فرهنگ از خشتِ اول، از ریشه، از اساس، خراب است! اینجا مردم از عشق می ترسند! اینجا کسی خودش را در دل و وجودِ کسی رها نمی کند، کسی به کسی اعتماد نمی کند! و کسی کسی را برای قلب گرم و سرخش نمی فهمد! اینجا هشت جفت پا قرض می کنند و با سرعت سیصد و یک کیلومتر در ثانیه فرار می کنند! اینجا سرد باشید و سیاه و سگ! اینجا پاچه بگیرید، اینجا خرده شیشه هایتان را هر روز به دقت با سنباده صیقل بدهید! گولِ این شعرها را هم نخورید! اینجا ایران است.


پی نوشت:

یکی م بود ازش پرسیدن از قفل فرمونت راضی ؟ گفت خوبه فقط سر پیچ ها یکم اذیتم می کنه .. حالا حکایت ماست.

زهرا اشرفی
گاهی که کسی را با ذره ذره ی وجودت دیوانه وار می خواهی که خودت هم میدانی قرار نیست تا همیشه با او بمانی و همین قرار را هم داشته ای!... گاهی کسی هست که فقط امروز را باید باشد، فقط همین الان، همین الانِ الان را باید باشد! نفس! نفس! نفس!... باید سرت زیر آب، یا گلویت در مشتِ کسی باشد، تا بفهمی "نفس" یعنی همین الان، همین یک لحظه، به قدرِ همین یک دم! تا ببینی فقط همین یک دم، چقدر عزیز است! تا ببینی نمی شود فلسفه بافت که خب من که بالاخره قرار است بمیرم، من که می دانم می میرم، من که می دانم همه می میرند، من که از اول عمرم می دانستم قرار است آخرسر بمیرم، من که خیلی هم عاقل و بالغ و دانا هستم، این یک دم را می خواهم چه کار؟؟!!... تو را مثل نفس دوست داشتن یعنی همین! اینکه همین حالای حالا، همین الانِ الان اگر بلند نشوم بیایم توی بغلت نفس تنگی می گیرم یعنی همین! لعنت به هرکسی که حرف هایی با این همه معنا را تبدیل به قربان صدقه های نقل و نباتی کرد، نفسم، عشقم، عجقم، جون جونی، کوفت، درد، و هزار زهرمار دیگر... تو را مثل نفسم خواستن قربان صدقه ات رفتن نیست! نمی فهمی... باید سرت زیر آب باشد... باید کسی نفست باشد... باید نفست برود، ببُرد، تنگ شود... همینطوری نمی فهمی!
زهرا اشرفی
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۰۶

همیشه حق با اکثریت است...

همیشه حق با اکثریت است با اینکه همیشه حق با اقلیت است! حق با من است که تو باید باشی، حق با تو است که باید تنها مخاطب من باشی، حق با من و توست که باید باشیم و "چرا نمی نویسید؟" ها را ندیده بگیریم... ولی میروی و حق به اکثریت میرسد و من می مانم و حوض ِ تنهایی ام و تو می مانی و سریر ِ پاشادهای ِ تنهایی ات... تنهایی تنهایی ست؛ سریر و حوض در ظاهر متفاوتند اما تنهایی به هر حال تنهایی ست! داشتم می گفتم می روی؟ بله می روی!... میروی و به هیچ کجای دلِ تو و دنیا نیست که من چقدر میترسم از رفتن... می ترسیدم؟ بله می ترسیدم!... شما به نیت رفتن به جایی استارت بزنید و تمام راه را به این فکر کنید که جای پارک نکند نباشد؛ خب حتما نیست! حالا شما اصلا بهش فکر نکنید... حنما هست! می ترسیدم؟ بله می ترسیدم! می ترسیدم که رفتی... زور پاهای تو زیاد نبود، زور ترس های من زیاد بود!... تو هیچ مسئولیتی در قبال گرفتنِ ترس های من نداشتی...، جهانِ من مخلوقِ ذهنِ من است و نبودنِ تو زاده ی ترس های من و نوشته های من فرزندانِ ناخلفِ این نبودنت، که در لباسِ واژه های خلف می پیچند و می میرند و می سازند... می سازند و حق به اکثریتی می رسد که حق با آنها نیست! حق با من و تو بود! همیشه حق با عشق است!... گوش بر زمینِ هر گورستانی که بخوابانی تمام گورستان ها هوار می کشند که همیشه حق با عشق است!... همین روزها نه تو مانده ای نه من... و این واژه های به گریه پا به جهان گذاشته، این کودکانی که شب به شب زاییده می شوند، هوار می کشند که همیشه حق با عشق است... و دوباره کسی عاشق کسی نمی شود! و دوباره کسانی به ترس ها می چسبند و کسانی به تنهایی ها و کسانی به چیز دیگری و کسانی به چیزهای دیگری... و خاک و آفتاب می خورند نام های ما بر سنگ، مثلا نام ِ پدر مُرده ی کودکانِ پدرمرده ی این شب های من، مثلا نام ِ بی عشق از من گذرکرده ی تو... و دوباره کسی عاشق کسی نمی شود!... و حق به اکثریت میرسد با اینکه حق با اقلیت است.

زهرا اشرفی

ما ، می‌دویدیم ... آن اوایل ش دنبال وجه مشترک و درک متقابل ... دنبال اینکه یکجوری روح هم را توی آغوشمان بفشاریم که انگار کس دیگری نمیتواند ... یعنی همه اولش دنبال اینطور چیز هایند ... نه اینکه بعدش نباشند ... بعد از آن هم میدوند ... ما هم می دویم ... فقط ... حالا دنبال هم ... لختی تو دنبال من ... لختی من دنبال تو ... منتهی این شکل از دویدن شبیه ِ دویدن در ماروتن است ... اینکه هم را بزنیم کنار ... برویم تا آخرش ... برسیم به آخرش ... نظر من را بخواهی میگویم بیا بیخیال ش شویم ... من از آن آخرش میترسم رفیق ... بیا بیخیال دویدن شویم ... دویدن به ما نمیخورد ... به آخرش برسیم ُ تمام ؟‌ آخ . شروع ِ رسیدن ، همیشه با تمام شدن همرا ست ... میرسیم ُ بعد ؟‌ چیزی نمیبینیم که دنبالش بدویم ... میدانی چیست ؟‌ راستش ما خیلی وقت است که دیگر فقط "دویدن" را یادمان مانده ... اینکه بدویم تا برسیم ... برسیم ُ ؟!! آخ .

پی نوشت: این نوع رسیدن و تمام شدن رو تو خواستی ... تو ساختی ... آه ...

پی نوشت ۲ : همه ی غم انگیز بودنش به این خاطر است که یک روز بخاطر یک نفر می خواهی زندگی کنی و یک روز بخاطر همان نفر از زندگی سیر شده ای.

زهرا اشرفی
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۱۶

آه ...

زهراجان من آدمِ هرزه ای نیستم ... با کسی هم تا الان فضای دوست دختر و دوست پسر نداشتم ... خوش انصاف من حد ارتباط م رو با سما توضیح دادم که یه رابطه یک طرفه ست و اون من رو میخواد، مریم رو کامل برات توضیح دادم که آخرش چی شد بعد به خاطر این موضوع به من میگی عقده ای؟

خوش انصاف من تو این چهارماه ه جز خندیدن تو کار دیگه ای کردم؟ برات کم نذاشتم ...

من تو رو برای همیشه خواستم و همچنان هم مصر هستم... تو سختی ها و شادی ها ، تو غم و ناراحتی ها و در هر شرایط بد و خوب همراهی ت کردم و همیشه سعی کردم بهترین مسیر رو بهت نشون بدم ... و در آخر به واسطه نمیدونم حرف دیگران یا تحلیل خودت من آدم هرزه ای هستم؟ من آدم باج گیر هستم؟

نه زهراجان ... حسین رستمی رو هنوز درست نشناختی ... اگر میشناختی کسی که اومد و این حرفا رو زد همونجا می زدی تو دهن‌ش ... 


بگذریم زهراجان ... اما بدون همه چیزایی که گفتی دروغ محض هست ... امیدوارم یک روز همه چی برات عیان بشه ... روزی که من کنارت نیستم و کس دیگه ای کنارت هست ...


اینجا هم تنها جایی هست ش که میتونم ذهن و فکر و دلتنگی و بیچارگی‌م رو میتونم منتشر کنم و عاشقیِ زهرایی رو می کنم که دوست‌ش دارم ... عاشقیِ زهرایی رو می کنم که من رو میشناسه و دروغ هایی که به عشق ش نسبت میدن رو باور نمی کنه یا حداقل فرصت این رو میده که بهش ثابت بشه حقیقت نداره دروغ ها و اتهاماتی که نسبت دادن ...


من تا الان برای خواستن و نگه داشتن‌ت کلی قدم برداشتم و همیشه باهات صادق بودم ... دیگه نمیخوام قدم ی بردارم و عقب نشینی می کنم تا وقتی که تو هم یک قدم ی برداری ... 

زهرا اشرفی

زندگی فکر نمی کردم انقدر روی بدی داشته باشه که یار و همدم آدمی به جای همراهی٬ بدترین چیزها رو نسبت بده و متهم کنه.

زهراجان من دوستت دارم اما آدم هستم! اما برای خودم شخصیت دارم!

امشب نشستم داستان عاشقی مون رو یک بار دیگه دوره کردم .. از قبل اینکه تو بدونی دوستت دارم تا به بعدش و تا به الان!

چقدر این عشق خالص و دوست داشتنی بود تا به دو هفته پیش...

زهراجان تو اتهام های بزرگی به من وارد کردی و در عین حال من رو کاملا خورد کردی ... با اینکه ازت خواستم فرصت دفاع بهم بدی٬ بهم فرصت دفاع از اتهام هایی که همه  شون دروغ محض هستن رو بهم ندادی!

تو رو به حرمت اون همه لحظات خاصی که بین مون بود قسم دادم که بگذار بهت ثابت کنم اما باز حرف خودت رو زدی و حرف های دروغ دیگران رو به من نسبت دادی و گفتی و تکرار کردی و تکرار کردی و تکرار کردی..

من همچنان روی موضع خودم هستم... همچنان بهت میگم که همه اون حرف ها دروغ محض هستن ...

اما بیشتر از این دیگه نمیخوام ذلت رو بپذیرم... هر طور که میخوای با من رفتار می کنی ... هر موقع که میخوای هستی و هر موقع که میخوای نیستی... تو قدرت مند هستی اما این قدرت رو من بهت دادم .... خوش انصاف تو تموم روحیات و زندگی من رو میدونی و باهام زندگی کردی...

بد کردی ... خیلی بد کردی زهرا... حسین همه کاری برای تو کرد... اما تو همیشه پس ش زدی... همه ذلت ها رو تحمل کرد و هر طور که تو خواستی باهات بود اما همیشه پس ش زدی .... چند روز پیش هم گفتی تموم٬ بازم پذیرفتم و قبول کردم و بعدش همچین مسئله ای قد علم کرد و باز هم من رو زدی و پس زدی و نابود کردی و خورد کردی و ...


بگذریم...

من تو این بلاگ عاشقی زهرایی رو می کنم که دوست‌ش دارم و عاشق‌شم ... همیشه هم زنده نگه ش می دارم... 

به امید برگشتن ش... به امید دیدار ش ...

زهرا اشرفی
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۲

برم


برم تا بیشتر از این نابود نشدم


برم تا احساسی برام مونده


برم و باور کنم عشق دروغه


برم و باور کنم شکست خوردم


برم و باور کنم من نمیتونم


برم و باور کنم زندگی یعنی دروغ


برم و باور کنم زندگی یعنی فریب


برم و باور کنم زندگی یعنی پوچ


برم و باور کنم زندگی یعنی هیچ


برو م باور کنم......

زهرا اشرفی